مجموعه سلامت فارس در طول سالهای دفاع مقدس، در کنار خدمات پشتیبانی در جبهههای حق علیه باطل و خدمت به رزمندگان غیور میهن در بهداریها و بیمارستانهای صحرایی، شهدای گرانقدری را به این انقلاب تقدیم کرده است که به مناسبت هفته دفاع مقدس، با این آلالههای جاویدان آشنا میشویم. در این مطلب بخشی از زندگی شهید «مهرداد ابول پور مفرد» را مرور میکنیم.
تاریخ و محل ولادت: ۲۶/۹/۱۳۴۶- آبادان
تاریخ و محل شهادت: ۷/۷/۱۳۶۵- کرمانشاه
رشته تحصیلی: رشته بهداشت، ورودی ۱۳۶۴
در سرزمین نخلها و رود همیشه خروشان اروند، در ۲۶ آذر سال ۱۳۴۶ مصادف با ۱۵ رمضان و سالروز میلاد امام حسن مجتبی(ع)، کودکی به دنیا آمد که نامش را مهرداد گذاشتند. مهرداد ۵ ساله بود که وارد دبستان ملی شوش شد که با رویکرد اسلامی و مدیریت فردی متدین اداره میشد. زمانی که انقلاب پیروز شد، مهرداد ۱۱ سالش بود؛ اما به زودی طبل جنگ به صدا درآمد و مهرداد همراه با خواهر کوچکترش و مادربزرگشان راهی شیراز شدند تا خانواده که تقریباً همگی به نوعی درگیر جنگ بودند، خیالشان از بابت مادربزرگ و بچهها راحت باشد. یک ماهی بود که از سقوط خرمشهر میگذشت و آبادان به شدت ناامن شده بود.
با اقدام شرکت نفت در شهر اصفهان برای ساخت خانههای سازمانی و استقرار مهاجران مناطق جنگزده جنوب کشور، خانواده شهید ابول پور مفرد هم از آبادان به اصفهان رفتند و مهرداد دوره راهنماییاش را در آنجا سپری کرد. سال ۱۳۶۱ برادرش، کیخسرو در عملیات والفجر ۱ در جبهه شَرهانی به شهادت رسید. شهید مهرداد ابول پور مفرد آن زمان ۱۵ سالش بود. بعد از مراسم تدفین برادرش کیخسرو در آبادان بود که خانوادهاش به آبادان برگشتند.
به یُمن آرامش موقتی که در آن مناطق جنگزده حکمفرما شده بود، دوباره تعدادی از مدارس فعالیتهای خودشان را از سر گرفتند و شهید ابول پور مفرد هم علاوه بر درس خواندن سعی میکرد که فعالیتهای دیگری هم داشته باشد. او با ستاد عشایر که زیر مجموعه کمیته انقلاب اسلامی آبادان بود نیز همکاری داشت.
بعد از مدتی شهید ابول پور مفرد برای گرفتن مدرک دیپلم تصمیم گرفت به فیروزآباد، یکی از شهرستانهای استان فارس برود. شهید ابول پور مفرد در این شهر دوره دبیرستانش را تمام کرد و وارد دانشگاه آزاد فیروزآباد شد تا در رشته بهداشت ادامه تحصیل بدهد؛ اما بعد از مدتی که از دوران تحصیلش در دانشگاه میگذشت، او به همراه با دیگر جوانان انقلابی، فرمان امام امت، حضرت امام خمینی(ره) را لبیک گفت. با وجود آنکه برادرش کیخسرو اوایل جنگ شهید شده بود؛ ولی توانست رضایت خانواده و مادرش را جلب کند تا راهی جبهه شود.
اولین اعزامش در سال ۱۳۶۵ به کرمانشاه بود و برای آنکه این شهر هم در تصرف بعثیها قرار نگیرد، با دیگر سلحشوران غیرتمند در برابر نیروهای مهاجم به رزمی تن به تن مشغول شد؛ اما سرانجام در یک رزم شبانه، شهد شیرین شهادت را نوشید.
شب تاسوعا بود. در حیاط حسینیه میان آن همه صفوف زنجیرزنان حسینی(ع)، مهرداد را دیدم. محزون بود و چشمانش برق میزد. پیراهن سبز کیخسرو را پوشیده بود. قرار بود فردا با اعزام لشکر عاشوراییان راهی جبهه شود. فردا صبح دوچرخهاش را برداشت و کمی بعد با دو گونی پیاز برگشت خانه. کاری که هیچوقت نکرده بود. وقتی با دلخوری مادر روبهرو شد که پرسیده بود: «چرا این همه پیاز خریدی؟» آهسته گفت: «بالاخره لازم میشود».
روز بعد، قبل از رفتن دستهای مادرم و صورتش را بوسید. مادر هم برایش دعا کرد. مهرداد نشست و دخترهای من، زهرا و رقیه را بغل کرد و بوسید. من هم او را بوسیدم و گفتم برایمان نامه بده. گفت: «چشم حتماً».
من فقط به برگشتن و دوباره دیدنش فکر میکردم. بچهها برایش دست تکان دادند و مادر از زیر قرآن ردش کرد و پشت قدمهایش یک کاسه آب خالی کرد. دست تکان داد و رفت بدون آنکه یکبار سر بگرداند. ما نمیدانستیم این آخرین دیدار ما خواهد بود. مدتی به کاشان رفتم. جواد، همسرم، دوران نقاهتش را میگذراند. دلشوره عجیبی داشتم. چون خانهمان تلفن نداشت، رفتم به مخابرات و به خانه پدری زنگ زدم. برادرم محمد جواب داد. لحنش سرد بود. نه حالی پرسید و نه احوالی. خبر شهادت غلامحسین پسرعمویم را در فاو داد. گفتم جواد هم هنوز خوب نمیتواند راه برود و باید با او صحبت کنم، اگر امکانش بود بیاییم، خبر میدهم. با لحنی آمرانه گفت: «باید بیایی!» دلم ریخت. گفتم: «از مهرداد چه خبر؟ حالش خوبه؟» گفت: «نه! زیاد خوب نیست». گفتم: «ولی تازگی نامه داده و گفته که حالش خوبه و همهچیز روبهراه است». گفت: «بعد از آن نامه برایش یک حادثه پیش آمده».
نپرسیدم چه حادثهای. نگفتم شهید شده یا زخمی. لحن محمد جوری بود که میدانستم نباید چیزی بپرسم. دلم گواهی بدی می داد؛ اما دوست داشتم چیزی نبینم، نشنوم تا مجبور نشوم فاجعه را باور کنم. در جواب محمد که گفته بود: «زود خودتان را برسانید». فقط گفتم: «چشم».
انتهای پیام