به گزارش
خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) با ایجاد گروهک تروریستی داعش توسط دشمنان اسلام، هزاران عاشق اهلبیت(ع) راهی جهاد و دفاع از حرم مطهر این خاندان شدند و این راهی شد که در این میدان، رزمندگان اسلام به پیروزی در برابر دشمن برسند حتی اگر شهید شوند. جوانان غیور و برومند کشورمان نیز در این راه برای دفاع از امنیت و دین قدم نهادند و نه فقط خبری از برخی از آنها نیامد که پیکرشان نیز باز نگشت. یکی از این شهدا، شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی است که بعد از محاصره شدن توسط دشمن هیچ کس پیکر مطهر او را ندید و از او با خبر نشد.
حکایت کودکیهای شهیدزهرا غزالی، مادر شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی در گفتوگو با
ایکنا در رابطه با این شهید بیان کرد: قبل از تولد علی در منزل دایی شهیدم بودم و در خواب دیدم که نام او را علی صدا میکنم و به این ترتیب دانستم که نام فرزندم را باید علی بگذارم. پسرم در روز دهم مهرماه سال 1369 به دنیا آمد. وقتی که او دیده به جهان گشود پدرش به دلیل مأموریت کاری خارج از کشور بود و با من تماس گرفت و اسم فرزندمان را پرسید، من نیز گفتم اسم فرزندمان را علی گذاشتهام. پدر علی پرسید؛ دوست نداشتی نام پدرم و یا پدر خودت را روی او بگذاری؟ گفتم؛ من در خواب دیدم که نام او را علی گذاشتهام و این گونه نام او علی شد.
وی ادامه داد: ما تا 40 روز در منزل داییام بودیم و بعد از آن ما نیز به خارج کشور رفتیم و بعد از دو سال به ایران باز گشتیم و در خیابان آذربایجان مستقر شدیم. علی حدود پنج سال داشت که او را در خیابان جمهوری در کلاس پیش دبستانی ثبتنام کردم. او روزهای اول وابستگی زیادی از خود نشان میداد که رفته رفته آرام شد. کلاسهای اول و دوم ابتدایی را در مدرسه رسالت گذراند و از کلاس سوم به بعد را در مدرسه امام خمینی(ره) بود. کلاسهای راهنمایی را نیز در مدرسه مفتح پشت سر گذاشت. در آن دوران او را در کلاس بدنسازی گذاشتم که مربیهای او گفتند این کلاسها برای علی زود است، پس از آن علی را در کلاس جودو ثبتنام کردم تا کمربند قهوهای جودو را دریافت کرد.
خوابی که گواه بزرگی او بودمادر این شهید مفقودالاثر از خوابی عجیب که فرزندش در کودکی دیده بود این چنین تعریف کرد: علی وقتی هشت ساله بود در خواب دید که همراه با محمدحسین طباطبایی، حافظ قرآن در حال قدم زدن هستند که پیامبر(ص) را میبینند و ایشان به علی میفرمایند که او را به فرزندی قبول کرده است. من با توجه به وجود واژه آقا در اول اسم خانوادگی علی شک کردم که شاید سید باشند، برای همین دو سال به دنبال پیدا کردن شجرهنامه او بودم، اما به نتیجهای نرسیدم. در همین حال تا دو سال همسایهها در روز عید غدیر به منزل ما میآمدند و از علی عیدی میگرفتند که بعد از آن دو سال تحقیق به نتیجهای نرسیدم و بنا را بر رؤیا بودن آن خواب گذاشتم.
فیض بردن از عتبات در جوانیوی به خاطرات سفرهای شهید علی آقاعبداللهی اشاره کرد و گفت: علی در میانه سن 16 تا 22 سالگی چند بار به سوریه، کربلا و مکه رفت. پدر علی در مجلس مشغول به کار بود و برای حج نامنویسی کرده بود. به علت زیاد بودن متقاضیان حج، قرعهکشی شد و نام علی برای سفر حج درآمد. به این ترتیب علی در سن 16 سالگی به تنهایی به حج رفت. او بسیار به نظافت و مرتب بودن حساس بود و مکه، یک لباس دشداشه عربی و یک اتو خریده بود. فروشنده به علی گفته بود که اتو نسوز است و مشکلی پیش نخواهد آمد و علی نیز با خیال اینکه فروشنده حقیقت را گفته است از اتو استفاده میکند و متوجه میشود که هم لباسش و هم اتو سوخته است. علی اتو را برداشت و سراغ فروشنده رفت تا اتو را پس دهد و تا اتو را پس نداده و پول خسارت خود را نگرفته، از مغازه بیرون نیامده بود.
امداد از سوی آیتالله سیستانیاو ادامه داد: وقتی به کربلا رفته بود، دید که یکی از زائران در حال عکاسی بود که مأموران عربی او را کتک میزنند و گوشی او را توقیف میکنند. علی هرگز قبول نمیکرد که کسی به پاییندستی خود زورگویی کند و همانجا با مأمورین درگیر میشود و مأمورین علی را بازداشت میکنند. نمیدانم از چه طریقی آیتالله سیستانی متوجه این اتفاق میشود و دستور آزادی علی را صادر میکند و علی بعد از مدتی آزاد میشود. او بسیار باسلیقه بود و هر سفری که میرفت برای همه افراد خانواده سوغاتی میآورد و با توجه به نیاز افراد هدایایی میگرفت که من با این سن و سالم نمیتوانم چنین هدایایی بگیرم.
ایستادگی در برابر زورگوییمادر شهید آقاعبداللهی در مورد این روحیه شهید به یک خاطره دیگر اشاره و بیان کرد: علی دوستی داشت که وی یک عینک تهاستکانی داشت و یکی از بچههای مدرسه او را مسخره میکرد و کتک میزد که علی وارد عمل میشد و به کسی اجازه زورگویی به او را نمیداد. علی به هیچ وجه قهر کردن را دوست نداشت و وقتی با خواهرانش دعوا میکرد به سرعت از آنها عذرخواهی میکرد و اصطلاحاتی را به کار میبرد که دل خواهرانش را به دست میآورد. در بین دوستانش نیز معروف بود که وقتی بین دوستان کدورتی به وجود میآمد، علی واسطه میشد و ناراحتیها را از بین میبرد، حتی پدر و مادر یکی از دوستانش متارکه کرده بودند و علی از من میخواست که کاری کنیم تا دوباره به خانه و خانواده خود برگردند.
مرد بودن در عین نوجوانیوی در مورد منش این شهید گفت: او در 17 سالگی بسیار بزرگ بود و واقعاً مسئولیتپذیری بالایی داشت. یک بار من و پدرش به کربلا رفته بودیم و وقتی بازگشتیم، متوجه شدم علی برای تولد خواهرش یک کیک تولد خامهای درست کرده بود و از کیکی که درست کرده بود تعریف میکرد و به من عکسها را نشان میداد و یک گوسفند خریده بود و با موتور آن را به خانه آورده بود.
مادر این شهید ادامه داد: علی سه خواهر دارد که در بین آنها اول علی ازدواج کرد و بعد از او یکی از خواهرانش. علی خواهرش را قبل از ازدواج نصیحت میکرد و میگفت باید در زندگی صبور و گوش به فرمان همسرش باشد.
شجاعت شهید
زهرا غزالی از شجاعت فرزندش تعریف کرد و گفت: او بسیار جسور و شجاع بود و در کودکی با همسن و سالانش بازی میکرد، اما در نوجوانی و جوانی چندان علاقهای به برنامههای ورزشی و جمعی نداشت. علی بیشتر به سراغ ورزشهای رزمی میرفت. اسبسواری و شنا را دوست داشت و در راپل به حد مربیگری رسیده بود. یک دوره پاراگلایدر نیز رفت و سقوط آزاد از هلیکوپتر را هم انجام میداد. دوستانش میگویند هر چه بلد هستند از علی دارند و اگر علی نبود از سقوط آزاد و راپل میترسیدند و این شجاعت علی بود که آنها را به انجام این کار و آموختن آن تشویق میکرد. علی همیشه میگفت هر کس بترسد ناتوان خواهد ماند.
این مادر شهید با بغضی نفسگیر بیان کرد: علی خیلی زود بزرگ شد. همسایهای داشتیم که درگیر سرطان بود. یک بار به شمال سفر کردیم و گفته بودند که شخصی در شمال هست که دارویی برای آن همسایه ما دارد. دغدغه علی این بود که زودتر آن شخص را پیدا کند و برای همسایهمان دارو را بگیرد. وقتی آن همسایه در بیمارستان بود، اختیار خود را از دست داده بود و علی همه را از اتاق بیرون و او را تمیز کرد. وقتی آن مرد فوت کرد، علی با وجود سن پایینی که داشت، همه کارهای او را از جمله غسل دادن انجام داد.
مادر شهید مفقودالاثر به منش شهید آقاعبداللهی در بین دوستانش اشاره و اظهار کرد: علی در کنار دوستانش رفتار بسیار خوبی داشت. شوخی میکرد و در عین حال بسیار جدی بود و حسن خوبی که داشت این بود که بسیار راستگو بود. از چاپلوسی و دروغ بیزار بود و همیشه راست میگفت، حتی اگر به ضررش تمام میشد و در این باره پیرو حدیث روایت شده از امیر مومنان(ع) بود. درسش خوب بود و معدل راهنمایی او 20 شد و از راهنمایی به بعد نیز معدل بالایی داشت. پسرم تا فوق دیپلم مهندسی الکترونیک پیش رفت و پس از آن ازدواج کرد. قصد داشت ادامه تحصیل دهد که نشد.
حتی یک نماز قضا هم نداشتوی از دینداری فرزندش گفت: به خاطر ندارم که حتی یک بار برای نماز صبح او را بیدار کرده باشم و حتی یک نماز قضا هم نداشت. یک انباری بزرگ داشتیم که در آنجا فرش انداخته بودم و علی به دیوارهای آن پرچم و پرده زده بود و آنجا را هیئت کرده بود و با دوستانش به عزاداری میپرداختند. علی بیشتر پای منبر مداحی محمد طاهری و منصور ارضی میرفت. قرآن را هم به صورت روزانه، ولو یک صفحه میخواند.
این مادر شهید به رفتار شهید آقاعبداللهی با خواهرانش پرداخت و گفت: ما چهار فرزند داریم که علی آخرین آنهاست. وی با خواهرانش بسیار مهربان و رفیق بود، ولی با دومین خواهرش بیشتر دوست بود. با خواهرانش همیشه محترمانه رفتار میکرد و در درسها و حل مشکلات پیشقدم بود.
حکایتی از دقت در اعمالغزالی حکایتی از اخلاقیات شهید آقاعبداللهی تعریف کرد: بسیار مستقل و به خود متکی بود. هرگز به کسی برای انجام خواستههایش رو نمیانداخت. من برای مجاب کردن او برای اینکه از ما هم کمک بگیرد به او میگفتم اداره ما فروشگاهی دارد که وسایل را به شکل اقساط میفروشد، او نیز میرفت و ابزار کارش را تهیه میکرد. به یاد دارم وقتی از مکه بازگشت برای او یک سالن گرفتیم و در آن مراسمی برگزار کردیم. دوستان پدرش از او پرسیده بود که آیا از آن مجلس راضی هست یا خیر؟ علی نیز پاسخ داده بود ایکاش پدر و مادرم این مراسم را نمیگرفتند و دوباره من را به مکه میفرستادند. به هیچ وجه اهل اسراف و تجمل نبود و همیشه به من گوشزد میکرد که مادر تو هم اسرافکاری و هم تجملگرا. هرگز نمیگفت کاری را بلد نیستم. دستورات غذا را از من میگرفت و غذاهایی را میپخت که دستوراتش را از من گرفته بود، اما بسیار خوش طعمتر میشد و هر وقت که از او میپرسیدم که چه میکند که غذاهایش اینقدر خوشطعم میشود میگفت این یک راز است که اگر بگویم لذت آن از بین میرود. همین طور همیشه در کار خانه به همسرش کمک میکرد و اگر وسیلهای به تعمیر نیاز داشت، خودش دست به کار میشد و آن را درست میکرد.
این مادر دلسوخته از علاقهای که به فرزندش داشت چنین گفت: او را خیلی دوست دارم، حتی از سه دختر دیگرم بیشتر. هر وقت به خانه میآمد سر من را در آغوش میگرفت و گاهی اوقات سرش را روی پای من میگذاشت. خیلی روی من و خواهرانش حساس بود و همیشه ما را به پوشیده بودن و حجاب داشتن ترغیب میکرد. به خاطر غیرتی که داشت، هیچ گاه دوستانش را به منزل نمیآورد و ما آنها را نمیدیدیم.
داستان ازدواجغزالی ادامه داد: علی از 18 سالگی میگفت برایش زن بگیریم و من به او پاسخ میدادم تو هنوز سربازی نرفتهای، کار نداری و درست هم تمام نشده است، باید ابتدا تکلیف کارهایت را روشن کنی. بخشی از سربازی علی به دلیل جانبازی پدرش و بسیجی بودن خودش کم شد و او سه ماه را برای سربازی گذراند. بعد از سربازی در سال 1390 وارد سپاه شد و در سال 1391 طی یک مراسم ازدواج کرد و در سال 1393 صاحب فرزند شد.
این مادر شهید از نحوه ازدواج شهید آقاعبداللهی این چنین تعریف کرد: وقتی مشغول کار شد به من گفت دیگر بهانهای نداری، هم پایان خدمتم و هم کارم را درست کردهام، حالا باید برای من همسر پیدا کنی. معیارهایی مانند با ایمان بودن، محجبه بودن و... را هم برای همسرش اعلام کرد. من زیاد اهل جلسه رفتن نبودم و دهه اول محرم را به مسجد میرفتم. آن سال از ماه محرم هیچ چیزی نفهمیدم و فقط دنبال پیدا کردن دختر مناسب برای علی بودم. وقتی به نتیجه نرسیدم به زنعموی علی سپردم تا برای او یک همسر مناسب پیدا کند و او هم دختر دوستش را معرفی کرد. برای خواستگاری رفتیم و علی هم عروسم را پسندید و خیلی عجله داشت که زودتر ازدواج کند، اما من گفتم باید یک بار با این خانواده بیرون برویم تا من حجاب این دختر را در بیرون از خانه ببینم. یک جلسه همراه با مادر دختر و عروسم با هم به پارک رفتیم و در جلسه بعدی پدر علی هم حضور داشت و بر سر مهریه روی 110 سکه به توافق رسیدیم. یک روز قبل از بلهبرون در یک محضر عقد کردند و روز بعد مراسم بلهبرون برگزار شد. حدود 20 روز بعد در اردیبشهتماه سال 1391 یک جشن برای آنها گرفتیم و فردای آن روز نیز به مشهد رفتند. در شهریور همان سال یک مولودی گرفتم و آنها را راهی خانه و زندگی کردیم. به تازگی عروسم به من گفت که علی در روز خواستگاری به او گفته بود که اگر جنگی رخ دهد راهی جبهه خواهد شد.
وی ادامه داد: وقتی پسرم میخواست به سوریه برود، دو روز پیش ما بود و دو روز نیز پیش خانواده همسرش؛ من گفتم پیش ما بمان و او گفت دو روز اینجا بودم و دو روز نیز پیش خانواده همسرم میمانم تا به عدالت رفتار کرده باشم.
آرزویی که خداوند برآورده کردغزالی به آرزویی که داشت اشاره کرد و گفت: در سال 1394 شهید امین کریمی و شهید عبدالله باقری از سپاه انصار تشییع شدند. تا پیش از آن این گونه نبود که شهدای مدافع حرم را تشییع کنند، ولی از آن پس به بعد تشییع شهدای مدافع حرم باب شد. من و پدر علی برای تشییع رفته بودیم که علی ما را دید. از ما دلیل حضورمان را پرسید و به او گفتیم که برای تشییع شهدا آمدهایم. همانجا بود که همه چیز را فراموش کردم و از دلم گذشت که خدایا میشود این شهادت نصیب خانواده ما هم شود. همیشه آرزو داشتم و دارم که شهید شویم و همان روز شهادت را از خداوند خواستم. این تشییع در آبانماه صورت گرفت و اوایل آذرماه بود که علی آمد و من را به اتاقی برد و گفت؛ میخواهم به سوریه بروم، اما کارهایم جور نمیشود. آیا شما ناراضی هستید؟ من هم نمیدانم چه شد که گفتم؛ من وقتی به مسجد و روضه میروم، عذاب وجدان دارم که اگر امام حسین(ع) اکنون اینجا بود، ما تنهایش نمیگذاشتیم و ایکاش امام حسین(ع) در زمان ما بود تا کسی او را تنها نمیگذاشت. الآن هم اگر به تو بگویم نرو، مانند اهل کوفه میشویم، پس برو، خدا پشت و پناهت. این را که گفتم، چشمان علی پر از نور شد و گفت: غیر از این هم از شما توقع نداشتم. در این حال پدرش را صدا زد و موضوع را با او هم مطرح کرد. پدرش گفت؛ تو همسر و فرزند کوچک داری، بیا و بگذر. علی پاسخ داد؛ مگر شهدای دیگر سر و همسر نداشتند؟ علی گفت؛ مادرم اعلام رضایت کرد. پدرش این را که شنید گفت: وقتی مادرت رضایت داده من نیز راضی هستم.
وی افزود: آن سال شب یلدا را 10 روز جلوتر گرفتم، چراکه میدانستم علی کنار ما نخواهد بود. در آن شب خانواده عموی علی را نیز دعوت کردیم. در آن شب علی به اتاق رفت و در را بست. وقتی به اتاق رفتم گفت مادر کار مهمی دارم، داخل نشو. بعدها فهمیدم که همان شب وصیتنامهاش را مینوشت و آن را تحویل یکی از همکاران مورد اعتمادش داد. یک وصیتنامه دیگر هم مربوط به مسائل مالی زندگیاش بود که پس از تنظیم به همان همکارش داد.
ادای تکلیف نسبت به اهل بیت(ع)مادر شهید عبداللهی ادامه داد: وقتی علی خواست به سوریه برود یکی از دوستانش به او گفته بود چرا به سوریه میروی، بمان و در ایران بجنگ. علی گفته بود؛ جنگ در اینجا برای وطنم است و جنگ در آنجا برای اهلبیت(ع) است.
وی افزود: به حسابهای خود بسیار حساس بود و حساب خمسی داشت. همواره به من نیز گوشزد میکرد که خمس مالمان را بپردازیم. برای من جای تعجب داشت که علی تا 25 سالگی اینقدر کامل و جامع با این دقت بالا زندگی کرد و در این مدت کوتاه به حج رفت، سربازیاش را تمام کرد، همسر گرفت و بچهدار شد و در نهایت به فیض شهادت دست پیدا کرد.
غزالی از زمانی که شهید آقاعبداللهی در سوریه بود این گونه سخن گفت: علی بسیار محتاط بود و حتی تلفن همراهش را با خود نبرد. میگفت گاهی وقتها رد تماسها را میزنند و حمله میکنند. اکنون که میبینم رزمندهها با خود تلفن برده و عکس گرفتهاند میگویند که با علی هم عکس گرفتهایم، اما من هنوز از او عکسی در سوریه ندارم.
آخرین تماس
وی گفت: علی در روز بیستم دیماه 1394 به من زنگ زد و تولدم را تبریک گفت. دو روز بعد دوباره تماس گرفت و هر بار که زنگ میزد میگفت شاید چند روز نتوانم تماس بگیرم، نگران نشوید. چند روز گذشت، یک شب عروسم تماس گرفت و گفت حتماً به آقای قدمی زنگ بزنیم. وقتی به قدمی زنگ زدیم پاسخ نداد. دیگر دلم آرام نداشت. همان شب به همسرم گفتم برویم بیمارستان بقیةالله(عج) تا شاید خبری از علی پیدا کنیم، اما در بین مجروحین کسی را پیدا نکردیم. صبح آن روز نیز دوباره به بیمارستان رفتیم، اما باز هم به نتیجه نرسیدیم.
خبر آمد که ز معشوق خبر میآیداین مادر، لحظه شنیدن خبر شهادت فرزند دلبندش را چنین تعریف کرد: بعد از هشت روز، در روز سیام دیماه سال 1394 همکاران علی به بهانه خرید امتیاز منزلش سراغ ما آمدند. پدر علی را خواستند و او به جلوی در رفت. من نیز بعد از او رفتم پشت در تا ببینم چه خبر شده است. وقتی قرار شد به داخل خانه بیایند، من نفهمیدم که چطور پلهها را پشت سر گذاشتم. وقتی به خانه آمدند ناگهان یکی گفت: «
رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات»؛ این را که شنیدم بند دلم پاره شد و آنقدر جیغ زدم که از حال رفتم. من تصور میکردم علی مجروح شده است و خبر مجروحیت او را آوردهاند. دومین خواهرش دچار شوک شد و چند روز را در بیمارستان بستری بود و واکنشی نشان نمیداد تا اینکه دو بار به او شوک مغزی دادند.
این مادر شهید با صدایی لرزان ادامه داد: خواهران علی از طریق شبکه اجتماعی فردی به نام مجدم در خوزستان را پیدا کردند که از همرزمان علی بود و برای ما تعریف کرد که؛ ما در جنگ بودیم که مهمات تمام شد و علی برگشت که مهمات بیاورد، اما دیگر از او خبری نیامد. نام جهادی علی، ابوامیر بود و بعدها از آقای سبزی که فرمانده علی بود برای من پیغام آوردند که سلام من را به مادر ابوامیر برسانید و بگویید اگر من چند ابوامیر داشتم، سوریه را سامان میدادم. علی اینجا به هیچکس رو نمیزد، اما برای رفتن به سوریه به هر کس که میتوانست کاری بکند، متوسل میشد و از او کمک میخواست.
شرح شهادت از زبان فرماندهوی به گفتههای فرمانده شهید علی آقاعبداللهی اشاره کرد و گفت: چند روز بعد آقای سبزی به دیدار ما آمد و از روند شهادت علی یاد کرد و گفت؛ علی هر روز به اتاق من میآمد و من نیز از همه طرف تحت فشار بودم و همه سفارش میکردند که به علی اجازه دهم به خط مقدم برود. من نیز به او اجازه دادم. از نظر استراتژیک در آن منطقه تپهای بوده که موقعیت مهمی داشته است. علی قصد گرفتن آن تپه را میکند که فرماندهان میگویند این کار بسیار سخت است. یک شب علی در سرمای شدید و باران، حدود 400 متر را سینهخیز میرود تا منطقه را شناسایی کند، بعد از بازگشت او، تدارکات برای حمله چیده میشود و با رزمندگان ایرانی و افغانی راهی منطقه میشوند. در میدان جنگ کسی به دیگران خشاب پُر و مهمات نمیدهد، اما علی وقتی میدید دیگر رزمندگان به مهمات نیاز دارند، مهمات خود را به آنها میداد. علی تا جلوی منطقه میرود و مهماتش تمام میشود. هوا سرد بود و مه شدیدی منطقه را گرفته بود. علی درخواست مهمات کرد و گفت؛ این داعشیها هیچی نیستند، فقط به من مهمات برسانید. یکی از فرماندهان گفت؛ فکر میکنی ما میتوانیم، ولی نمیخواهیم مهمات برسانیم؟ علی ساکت شد و چیزی نگفت. آتش دشمن بسیار زیاد بود و متأسفانه کسی راضی به جلو رفتن نشد. خودم مهمات را برداشتم و به سمت علی رفتم، نزدیک او که شدم صدایش کردم و گفتم؛ ابوامیر چه میکنی؟ مهمات آوردهام، علی با مظلومیت خاصی پاسخ داد: دیگر برایم مهم نیست. آنقدر مه زیاد بود و آتش دشمن شدید که نمیشد جلوتر رفت. داعشیها به مجروحین هم گلوله میزدند. ناگهان صدای شلیک گلوله ساکت شد، گویا هیچ کس در آنجا نبوده است. دیگر علی را ندیدم و نتوانستم جلوتر بروم و بازگشتم.
چشمانتظاری مادر این شهید بزرگوار ادامه داد: از آقای سبزی پرسیدم آیا علی اسیر شد؟ پاسخ داد فکر نکنم، پرسیدم آیا علی شهید شد، گفت فکر نکنم، اما خیلی حال عجیبی داشت. آقای سبزی گفت؛ من بسیار جدی هستم، اما آن روز برای ابوامیر اشک میریختم. در بین شهدا علی را ندیدم، اما احتمال دارد تکفیریها پیکرش را مانند دیگر شهدا گرو نگه داشته باشند تا در معاملات سنگین به نیروهای رزمنده باز گردانند.
این مادر بزرگوار در پایان به وصیتهای شهید آقا عبداللهی پرداخت و گفت: همیشه آرزوی شهادت داشت و پیرو امر رهبری بود. در وصیتنامه خود آورده است که دوست دارد فرزندش نیز شهید شود و هیچ کدام از ما از خط رهبری بیرون نرویم.
گفتوگو از آزاده غلامی