داخل خانه رفت، سلام آرامی کرد. کنار در اتاق، جای کوچکی پیدا کرد و نشست. میزبان، چای روضه را ریخت و جلویش خم شد. نیلوفر، چای را با یک دانه خرما برداشت. صاحبخانه گفت: خوش آمدید. امروز، روضه علیاصغر(ع) خوانده میشود، خیلی مجرب است، متوسل شوید به حضرت علیاصغر(ع)؛ برای همین هم امروز کودکان زیادی در مجلس هستند و هر کسی با فرزندش آمده است.
روضهخوان وارد شد. نیلوفر با روضه همراه و اشک از گونههایش جاری شد. مدتها بود که اینقدر گریه نکرده و پایش به روضه باز نشده بود. میان اشک بر غمهایش و اشک بر علیاصغر(ع)، تلنگری بر او وارد شد که روحش به گذشته و حال پرواز کرد.
بعد از دختری که خدا به آنها عطا کرده بود و نامش را هدیه گذاشته بودند، نیلوفر دو بار دیگر باردار شده بود. هر دو بار به محض اطلاع از بارداری، با دارو، جنین را سقط کرده بود و بعد از آن بود که دچار بیماری افسردگی شد. افشین، همسر نیلوفر، کارمند شرکتی بود که در همان سالها ورشکست شد و پس از آن نتوانست شغل درست و حسابی پیدا کند. حالا برای سومین بار، نیلوفر باردار شده و مجبور بود کارهای خانگی انجام دهد تا خرجی خانه را بهدست بیاورد.
زندگی برای نیلوفر و افشین سخت شده بود. او با اینکه احتمال میداد از افشین جدا شود، ولی میخواست کسی، او را از سرگردانی و دودلی این روزهایش درآورد. صدای شیون عزاداریها که بلند شد، نیلوفر خود را میان جمع دید و چشمش به کالسکهای افتاد که سمت چپش قرار داشت و کودک خردسالی در آن بود. پیش خودش گفت: آیا او همان نوزادی است که شهلا خانم چند سال پیش از پرورشگاه به فرزندی گرفت؟ مگر میشود؟ این کودک که توان حرکت و تکلم ندارد!
با صدای آهسته، از شهلا خانم جویای حال کودک شد، او گفت: وقتی نوزاد یک ساله شد، معلولیتش هم نمایان شد. پرورشگاه خواهان برگشتش بود، ولی دلم راضی به پس دادنش نشد. نیلوفر برای لحظاتی، به جنین در شکمش فکر کرد و از سرگردانی بیرون آمد. روضه تمام شد و روضهخوان برای مادری که سرنوشتش با این کودک معلول گره خورده بود، دعا کرد.
فیروزه جمشیدی
انتهای پیام
احسنت
قلمتان مانا و دستانتان توانا
موفق باشید.
افرین دوست نویسنده ی خوبم
موفق باشید