چند روز قبل از سالروز شهادت سردار مقاومت، مهمان منزل یکی از شهدای مقاومت شدیم. جانباز شهید حجتالاسلام مجید محمدی، از مدرسان معارف اسلامی، اخلاق و قرآن دانشگاه بود که در عملیات آزادسازی دو شهر نبل و الزهرا در مبارزه با گروههای تروریستی تکفیری در شهر حلب به شهادت رسید. او بیش از ۵۰ ماه در جبهههای دفاع مقدس نیز حضور داشت.
فریده محمدزاده، همسر شهید مجید محمدی به گرمی پذیرای ما شد. گفت مدت زیادی بود که درباره همسر شهیدش حرف نزده است. شروع به صحبت کرد، گاهی با اشتیاق حرف میزد و گاهی دلتنگی، پردهای از اشک بر چشمانش میکشید. همان اول گفت من عاشق آقا مجید بودم. در صحبتهایش گفت آقا مجید در طول سالها زندگی مشترک، مثل یک شهید در کنارش زندگی کرد و آرام آرام در وجودش انقلابی به پا کرده بود، نه با حرف، بلکه با منش و رفتار شهیدگونهاش. این عادت شهید محمدی بود، کم حرف میزد، اما آدمها را به خود جذب میکرد.
در ادامه صحبتهای همسر شهید محمدی را میخوانیم:
وقتی آقا مجید میخواست به سوریه برود، من از پیگیریهایش خبر نداشتم. به شوخی به او میگفتم: «خیلی مرموزی» و او میخندید. با بچههای مدافع حرم ارتباط داشت. ماههای آخر دیدم این ارتباط بیشتر از قبل شده و مسئله را به زبان میآورد. یک بار نشسته بودیم، تلویزیون حرم حضرت زینب(س) را نشان میداد. آقا مجید زد زیر گریه. گفت: «خیلی دلم هوای حرم را کرده است.» گفتم: «شما که تا حالا حرم نرفتهای.» گفت: «وقتی میبینم بقیه میروند با خودم میگویم خدایا من لیاقت ندارم!»
اواخر ناراحتی و دلگیری او را میدیدم. بعد از آن برایم بیشتر از مدافعان حرم گفت. من شاغل هستم و سه فرزند دارم. آشنایی زیادی با مدافعان حرم نداشتم. بعد از مدتی پیکر شهید کجباف را که از دوستانش بود به شوشتر آوردند. آقا مجید در شوشتر تدریس میکرد. تماس گرفت و اطلاع داد که نمیآید. منزل مادریاش در شوشتر بود. بعد از سه روز آمد. واقعاً تغییر کرده بود. آنجا دوستان قدیمی رزمندهاش را هم دیده بود. شور عجیبی در وجودش میدیدم. بعد از مدتی زمزمه میکرد که به سوریه میرود. من عاشق آقا مجید بودم. وقتی میپرسیدم چرا میخواهی بروی؟ میگفت میخواهم ببینم آنجا چه خبر است. چون میدانست آدم حساسی هستم درباره جنگ و سوریه زیاد با من صحبت نمیکرد. یکی از دلایلش شاید این بود که مایل نبود این صحبتها به گوش مادرش برسد و دوباره مثل دوره جنگ تحمیلی به او استرس وارد شود. ماجرای شهید کجباف را هم به من نگفت چون میدانست آدم حساسی هستم و اگر این چیزها را بشنوم ممکن است اجازه ندهم برود.
آقا مجید در خانه مثل دست راستم بود. هر کاری در خانه انجام میداد. گاهی که از او میخواستم کسی بیاید و در عوض مبلغی در کارهای نظافت خانه کمکم کند، قبول نمیکرد. میگفت اذیت میشوم. نمیتوانم ببینم کسی به خاطر بچههایش خانه مرا تمیز میکند. برای همین کمکهایش به افراد قطع نمیشد. بعد از شهادتش متوجه برخی فعالیتهای خیریهاش شدم. به شناخت آدمها و پیشرفت آنها علاقه داشت و کمکشان میکرد.
آقا مجید دو روز در هفته در شوشتر و دو روز در هفته در اهواز کلاس داشت. روزهایی که خانه بود میگفت خانم نگران نباش، من تمام کارها را انجام میدهم. وقتی از سر کار میآمدم، خانه را مرتب میدیدم. غذا درست میکرد و میز غذا را میچید. خودش با ماشین دنبالم میآمد و میدیدم میز غذا را آماده کرده است. در زندگی هم اخلاقش مثل یک شهید بود. در محبت کردن کم نمیگذاشت. همه میدانستند مجید مهربان است. گاهی که نگرانش میشدم، تماس میگرفتم، گوشی را روشن میکرد. از صداهای آن سوی خط متوجه میشدم هنوز مشغول تدریس است. اینطور نبود که جواب ندهد یا تماس را رد کند. نمیخواست نگرانم کند.
در عین مهربانی، قاطعیت داشت. اینطور نبود که راحت از همه چیز بگذرد. یکبار خانواده من مهمان ما بودند و قرار بود با آنها به مسافرت برویم. من خوشحال بودم. آن شب مجید آرام به من گفت: قبول دارم اینها خانواده تو هستند، این پسر عموی توست و آن دختر عموی توست، ولی باید هیجانت را در حین حرف زدن پایین بیاوری. راحت حرفش را میزد و من قبول میکردم.
خانوادهام مذهبی بودند، اما آدم راحتی بودم. آقا مجید آن قدر با من خوب راه میآمد که خود من خیلی از چیزها را ترک کردم. سر حوصله برایم حرف میزد. من با اخلاقش عوض شدم. یک بار به مسافرت رفتیم. صدای قرآن در ماشین پخش کرده بود. گفتم من خسته شدم. دیدم محسن و محمدامین و ریحانه هم گفتند بابا ما خسته شدیم. وقتی نظر ما را شنید گفت: محمدامین، برو برای مامان از این ترانههای مجاز بخر بیار. خیلی مهم است که همسران به دل هم باشند. اینطور نبود که بگوید من این طور هستم. روحیه مرا در آن سفر به هم نریخت. در آن سفر برای ریحانه آهنگ کودکانه گذاشت و برای هر کدام از ما ترانههایی که دوست داشتیم پخش کرد. بعد از مدتی گفت: بچهها بیایید تقسیم کنیم. برای مامان از این ساعت تا این ساعت و برای محسن و ریحانه هم از این ساعت تا آن ساعت آهنگ بخش میکنیم و شب هم نوبت من است. وقتی رانندگی میکنم میخواهم آرامش داشته باشم. آهنگهای سنتی گوش میکرد. بعد از مدتی در مسافرتهای بعدی به او میگفتم مجید از آهنگهای خودت پخش کن. او میتوانست روی حرفش پافشاری کند، اما اینطور نبود. این ویژگی مجید را خیلی دوست دارم. آقا مجید توانست انقلابی در من به وجود بیاورد.
پدر من شرکت نفتی بود، در ناز و نعمت بزرگ شده بودم، اما آقا مجید، پنج بچه بودند که در یتیمی بزرگ شدند. مجید بچه بود که پدرش را از دست داد و مادرش با سختی آنها را بزرگ کرد. خیلی سخت بود که کسی وارد زندگیاش شود که سطح زندگیاش این قدر با او اختلاف داشته باشد.
آقا مجید علاقه شدیدی به مادرش داشت. او فرزند آخر مادرش بود. بعضی وقتها مادرش را به خانه ما میآورد. هر وقت به خانه ما میآمد، آقا مجید به من میگفت: فریده این یک ماه میخواهم در خدمت مادرم باشم. از دست من ناراحت نشو اگر مثل قبل به تو محبت نمیکنم. وقتی او را به خانه میآورد صبح زود بلند میشد و برای او نان گرم میخرید. تا وقتی مادرش در خانه ما بود، کنار او مینشست و با او غذا میخورد. چون شاغل بودم و برای ناهار، دیر به خانه میآمدم، رأس ساعت 12 برای مادرش غذا آماده میکرد و به من میگفت در این یک ماه با مادرم غذا میخورم. لباسهای مادرش را هم خودش میشست. هر چه از او میخواستم بگذارد من این کار را کنم، اجازه نمیداد. میگفت مادر من است. نسبت به مادرش حساس بود. وقتی رفتار مجید را با مادرش میدیدم، دلم میخواست مادر من هم زنده بود تا بتوانم مثل مجید به او رسیدگی کنم.
وقتی برای تدریس به شوشتر میرفت، بعد از دانشگاه به خانه مادرش که در شوشتر بود میرفت، کارهای مادرش را انجام میداد، خانهاش را جارو میکرد، یخچال را تمیز میکرد و ... . این چیزها را به من نمیگفت. مادر شهید بعد از شهادت مجید این چیزها را به من گفت.
مادر بعد از شهادت مجید زیاد زنده نماند. او بعد از شهادت مجید خیلی گریه میکرد و به مجید التماس میکرد و میگفت: «اگر مرا دوست داری این دوری تا یکسال نکشد.» مجید ۱۹ بهمن سال ۹۴ شهید شد و مادرش ۴ بهمن سال ۹۵ فوت کرد. یک سال نشد.
یکی از همکاران آقای مجید برایم تعریف کرد که یکی از دانشجویان خیلی سر به سر آقا مجید میگذاشت و وقتی در کلاس چیزی میگفت، متلکی میپراند. در یکی از کلاسهایش، آقا مجید درباره واقعه عاشورا و زمانی که امام حسین(ع) برای یکی از یاران خود، نامه یاری نوشته بودند، حرف میزد و به دنبال آن گفته بود ای کاش یک نامه یاری به ما هم برسد که ما هم لبیک بگوییم. این دانشجو در کلاس گفته بود «آره جون دلت.» وقتی آقا مجید شهید شد. این دانشجو خودش آمد و گفت: استاد محمدی واقعاً لبیک گفت. من آن موقع حرف استاد را به شوخی و تمسخر گرفتم ولی استاد به حرفش عمل کرد. دانشجوها ارتباط خوبی با او داشتند. به آنها مشاوره میداد و همیشه دورش شلوغ بود.
آقا مجید با شهید اسکندری و شهید حسینپور شهید شد. اواخر وقتی به من میگفت میخواهم بروم، ناراحت میشدم، اما بعد دیدم خیلی بیقرار است. اواخر اخلاقش هم عوض شده بود.
مجسمه زیبایی در خانه داشتیم که نسبت به آن حساس بود، چون آن را برای من هدیه آورده بود. یک بار در بازی بچهها، مجسمه شکست. نمیدانستم چطور به او بگویم که ناراحت نشود، بالاخره به او گفتم. آرام گفت: «عیبی نداره.» نگاهش کردم. گفت: «شاید وقتش بود بشکند.» گفتم: «چقدر راحت گذشتی.» بعدها پسرم محسن گفت: «بابا چقدر عوض شد. عوض شدن بابا این طور بود که دل از این دنیا کند.» آرامتر و صبور تر شده بود. نماز شب میخواند، اما اواخر بیشتر بیدار میماند. به او میگفتم: «استراحت کن. فردا میخواهی بروی شوشتر». یک شب دیدم خیلی بیقرار است. همیشه لبخندی بر لب داشت. گفتم: «چرا اینطور شدی؟» گفت: «بگذار برم» آن زمان من درس میخواندم. گفتم: «آقا مجید بگذار درسم را بخوانم. استرس به من وارد نکن.» باز هم اصرار کرد و گفتم: «برای چی میخوای بری؟» گفت: «میخواهم کمی به آرامش برسم.» گفتم: «جنگ برای تو آرامشه؟» گفت: «آره. احساس میکنم یک چیزی را گم کردم.» به شوخی به او میگفتم: «دوباره میخوای بری دنبال کلید بهشت؟» میگفت: «کلید بهشت را کی به من میده؟» سر به سرش میگذاشتم. به او گفتم: «دختر کوچک ما یازده سالش است» گفت: «خسته شدم. روحم خسته شده، احساس میکنم یه چیزی توی زندگیم گم کردم» دیدم خیلی بیقرار است. گفتم: «برو» وقتی بلند شدم، گفت: «یه قولی بهت میدهم. قول میدهم همسر این دنیا و آن دنیای من باشی.» ما عاشق هم بودیم و در وصیتنامهای که نوشت یک قسمتی هست که مخصوص من است.
برخی چیزها را همرزمان آقا مجید بعد از شهادتش برای ما تعریف کردند. مجید شیمیایی بود و ریههایش مشکل داشت. شبها نمیخوابید. آنجا به جای دوستانش پست میداد. دوستانش فکر میکردند عمل قلب انجام داده، برای همین نفسش مشکل دارد. تا زمانی که به خانه ما آمدند نمیدانستند که آقا مجید تا این درجه شیمیایی است. مجید اهل نشان دادن خودش نبود. پنهانکاری داشت. همرزمانش تعریف میکردند که آنجا درخواست کردیم برای ما روحانی بفرستند، تا نماز جماعت اقامه کنیم. آقا مجید روحانی بود، اما خودش را یک بسیجی معرفی کرده بود. زیاد حرف نمیزد. دوستانش میگفتند وقتی درخواست کردیم به ما گفتند مگر حاج مجید محمدی پیش شما نیست؟ از او کمک بگیرید. وقتی فهمیدم او روحانی است، خیلی اذیتش کردیم، گفتم چرا نگفتی؟ گفت لیافت ندارم پشت سرم نماز بخوانید.
وقتی مجید شهید شد، پیکرش سه روز در مرز داعش بود. او و همرزمانش روی تپه بودند و موقع شهادت از روی تپه افتادند. وقتی شهید شد همان شب خواب دیدم که تپهای بود که مجید یک طرف آن و من طرف دیگرش بودم. هرچه صدایش میکردم، از من دور و دورتر میشد. با نگرانی بیدار شدم. آن روز برادرم تماس گرفت و گفت قرار است از سپاه به خانه ما بیایند. برادرم در جریان شهادت آقا مجید بود، ولی به من نگفت. آن موقع هنوز پیکرش را پیدا نکرده بودند. برادرم به هم ریخته بود ولی چیزی به من نگفت. سه روز گذشت، دوباره برادرم تماس گرفت. در محل کار بودم. گفت برو خانه، الان از سپاه به خانه شما میآیند. پیکرش را پیدا کرده بودند.
وقتی پیکر همسرم را آوردند به دیدنش رفتم. دخترم ریحانه یازده سالش بود وقتی پدرش را دید گفت: «مامان، بابای من خواب است. بیا ببریمش خانه.» مجید هیچ تغییری نکرده بود. زیبایی خودش را داشت. آرامش داشت. باورم نمیشد مجید این قدر آرام خوابیده باشد.
برخی وقتها خانواده شهدا را دیده بودم که میگفتند شهید ما انگار خواب است یا لبخند بر لب دارد. من این حرفها را شنیده بودم، اما درک نمیکردم. با شهادت آقا مجید، این حالت را در او دیدم. حالا وقتی خانوادههای شهدا در تلویزیون میبینم با آنها گریه میکنم. آنها راست میگویند شهید یک چیز دیگر است. خداوند شهیدان را عزیز کرده است.
گاهی وقتی مسئلهای پیش میآید با خودم میگویم چرا نباید حالا باشی؟ چرا نباید نوهات را ببینی؟ ریحانه گاهی میگوید من الان خیلی به بابام احتیاج دارم. ریحانه خیلی از حرفهایش را به پدرش میگفت. چیزهایی را که به من نمیگفت راحت با پدرش در میان میگذاشت. الان برای من تعریف میکند و میگوید اگر درباره یک مسئله به تو میگفتم عصبانی میشدی، اما بابا آرام و قشنگ مرا توجیه میکرد. آقا مجید ارتباط خوبی با بچهها به خصوص با دخترش را داشت.
مجید به آرامش رسید. وقتی به مزار شهدا میرفتیم، خیلی آرام از کنار مزارها عبور میکرد، میگفت در کنار مزار شهدا آرام میشوم. وقتی به مزار شهدا میرفت حال دیگری میشد.
خیلی به مجید وابسته هستم. مشاور خیلی خوبی بود. خیلی وقتها احساس میکنم به او نیاز دارم، مینشینم با او حرف میزنم. حتی وقتی کار اشتباهی میکنم، مینشینم و میگویم ببخشید این کار را کردم. عصبانی نشو. دخترم میگوید: «چرا با خودت حرف میزنی؟ اینطور نکن. عادت میکنی» بهش میگویم من با خودم حرف نمیزنم، با بابا حرف میزنم. همه چیز را به او میگویم. گاهی با او دعوا میکنم، به او میگویم چرا حواست بهم نیست؟ گاهی دخترم بهم میگوید بابا به خواب من آمده و میگوید: «آرام باش فریده من کنارتم».
انتهای پیام