در طی بیش از یک سال گذشته در روزهای دوشنبه، با شهدای مجموعه سلامت فارس در طول سالهای دفاع مقدس که در کنار خدمات پشتیبانی در جبهههای حق علیه باطل و خدمت به رزمندگان غیور میهن در بهداریها و بیمارستانهای صحرایی، شهدای گرانقدری را به این انقلاب تقدیم کردهاند، آشنا شدیم. در طی هفته های اخیر روزهای دوشنبه نیز بخش «همراه با شهدا» با معرفی شهدای استان فارس ادامه مییابد که در این بخش، با سردار شهید «عبدالله اسکندری» آشنا میشویم.
تاریخ و محل ولادت: ۱۵/۱/۱۳۳۷ محله قصردشت شیراز
تاریخ و مکان شهادت: ۱/۳/۱۳۹۳ شهر حلب در سوریه
سردار شهید عبدالله اسکندری، فرزند دوم خانواده بود که تحصیلات ابتداییاش را در مدرسه عبدالرحیم برهان در قصردشت شیراز گذراند. قبل از انقلاب همزمان با شروع تظاهرات و راهپیمایی، اعلامیههای حضرت امام خمینی(ره) را پخش میکردند و به همین دلیل چندین مرتبه مورد تعقیب ساواک قرار گرفت. عشق و علاقه خاصی به حضرت امام (ره) داشت تا اینکه بعد از پیروزی انقلاب در سال ۵۹ و همزمان با درگیریهای کردستان، داوطلبانه خود را به آنجا رساند.
در طی ۸ سال جنگ تحمیلی نیز مسئولیتهای مختلفی را بر عهده گرفت و چندین بار نیز مجروح شد. شهید اسکندری در رشته جغرافیا دانشگاه امام حسین(ع) پذیرفته شد و در سال ۱۳۶۹ نیز موفق به گذراندن دوره آموزشی دانوس شد. بعد از پایان جنگ مسئولیتهای مختلف نظامی را برعهده گرفت و آخرین مسئولیتش، ریاست سازمان بنیاد شهید و امور ایثارگران فارس بود که با وجود میل باطنیاش و تنها بنا بر اصرار دوستانش این مسئولیت را پذیرفت. به گونهای که یکی از همکارانش در بنیاد شهید، جمله زیبایی در وصف او گفته بود: شهید حاج عبدالله اسکندری، ریاست گریز و مسئولیتپذیر بودند.
بعد از اتمام کار در بنیاد شهید بازنشسته شد، اما این ابتدای راهی بود که او انتظارش را میکشید. مدام اخبار سوریه را دنبال میکرد تا اینکه بعد از مراسم اعتکاف سال ۹۳ به سوریه اعزام شد و سرانجام در تاریخ یکم خرداد در سوریه به شهادت رسید. او نخستین شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) بود که سرش به دست داعشیهای پلید از تن جدا و پیکر مطهرش هرگز به وطن بازنگشت.
شهید اسکندری تنها یک هفته بعد از ازدواجمان، راهی مناطق عملیاتی شد. نامههای بامحبت ایشان را که از جبهه برایم میفرستاد همه را نگه داشتهام. جنگ که تمام شد تنها نگرانیاش جا ماندن از غافله شهدا بود...
من همسرم را کاملا قبول داشتم و هر تصمیمی را که در طول این ۳۳ سال زندگی میگرفت، همراه همیشگیاش بودم. سه روز بعد از اعتکاف سال ۱۳۹۳یک روز به خانه آمد و ساکش را برداشت، با بچهها تا فرودگاه همراهیاش کردیم. در مسیر راه تا فرودگاه دائما ذکر میگفت و من که دلم میخواست این فرصتها را غنیمت بشمارم و بیشتر صدایش را بشنوم؛ اما به خاطر حالت معنوی عبدالله ترجیح دادم سکوت کنم. نگاهش که میکردم، حال و هوای عجیبی را در صورتش میدیدم؛ اما اصلاً دلم نمیخواست که فکر کنم این دیدار، دیدار آخرمان است و با رفتنش انگار که دل من هم با او رفت.
خاطرات آن زمان جنگ و عملیات رفتنهایش را یادم میآمد؛ اما عجیب خودم را دلداری میدادم که اتفاقی نمیافتد. طبق وعدهای که با هم داشتیم، یک روز در میان با من و بچهها تلفنی صحبت می کرد. درست خاطرم هست که شب قبل از شهادت، تماس گرفت و با تک تک بچهها صحبت کرد. فردای آن روز، باز هم به خانه زنگ زد و گفت: من الان سوریه هستم. در همان تماس آخرش به من گفت: تصدقت شوم برایم دعا کن! اتفاقاً همرزمانش صدایش را شنیده بودند و با شنیدن این جمله او همگی خندیده بودند. من هم با خنده گفتم: انگار که دوستانت میخندند! گفت: اشکال ندارد بگذار بخندند. تا اینکه چند روز بعد با پسرم تماس گرفته شد و خبر شهادت عبدالله را به ما دادند.
انتهای پیام