هنوز صدای ترکش و خمپارهها در ذهنش میپیچد. ولولایی که بعد از هر خمپاره به پا میشد را خوب به یاد دارد. تک تک لحظاتی که برای نجات جان انسانها در تکاپو میافتاد را میداند. هنوز همان روزها را حس میکند، چراکه هنوز همان است که بود، با همان حس وطندوستی و انساندوستی.
دغدغه خدمت به همنوع را دارد که از همان اوان جوانی، قدم در راهی مینهد که با ایثار و گذشت عجین شده است. به راستی پرستار بودن، شغل آسانی نیست آن هم در اوج و بحبوحه جنگی که هر لحظه بر تعداد مجروحان افزوده میشد. وقتی صحبت میکند چنان خاطرات آن دوران را با وجود گذشت 44 سال با جزئیات دقیق به یاد دارد، گویی اینکه تمام آن اتفاقات همین دیروز رخ داده است. شور و هیجانش در بازخوانی خاطراتش، مانند همان دوران جوانیاش است که برای خدمت به مردم و انقلاب لحظهای سر از پا نمیشناخت. آری، او همان پرستاری است که عمرش را صرف خدمت به مردم کرد.
رفعتالسادات نعمتالهی، یکی از بانوان پرستار دوران
دفاع مقدس است که اکنون 69 سال دارد، اما تمام خاطرات جوانی خود را مو به مو به یاد دارد و تعریف میکند، بهطوری که همین چندی پیش کتابی از خاطراتش مربوط به آن دوران با عنوان «چند حبه قند» منتشر و رونمایی شد. اکنون و بهمناسبت هفته دفاع مقدس، دقایقی پای سخنان این پرستار دوران عشق و ایثار مینشینیم.
ایکنا ـ خودتان را معرفی کنید و بگویید چگونه وارد حرفه پرستاری شدید.
رفعتالسادات نعمتالهی متولد 26 آبان 1334 در شیراز هستم. بعد از اینکه در سال 52 دیپلم گرفتم در کنکور سراسری شرکت کردم و در آموزشگاه عالی پرستاری نمازی قبل از انقلاب وابسته به دانشگاه پهلوی سابق قبول شدم و در سال 56 نیز از این دانشگاه فارغالتحصیل شدم.
اولین پرستاری بودم که قبل از انقلاب در محل کارم حجاب گذاشتم. در آن زمان پرستاران فرم خاصی داشتند و باید کلاه مانندی بر سر میگذاشتند، اما من بعد از یک سال از این حرفه، مقنعه بر سر گذاشتم که این مسئله باعث نگرانی مسئولان شده بود و دائم دنبال این بودند که من را اخراج کنند، اما ایستادگی کردم و اخراج نشدم چون هم درسم خوب بود و هم کارم. لکن در عین حال، اجازه ندادند در بیمارستان نمازی مشغول به فعالیت شوم و من را به بیمارستان قطبالدین که آن زمان بیمارستان کوچکی بود و تنها دو بخش اطفال و جراحی داشت، انتقال دادند. اغلب بیماران این بیمارستان مستضعف بودند که همین مسئله موجب شد تا توفیق پیدا کنم بهعنوان کادر درمان به بیماران مستضعف خدمت کنم.
ایکنا ـ چه شد که پرستاری در بیمارستان را رها کردید و به خدمات جهادی پرداختید.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و بهصورت جسته و گریخته تا سال 59 در بیمارستان قطبالدین بودم، اما در مردادماه سال 58 همراه با گروه علوم پزشکی شیراز به کردستان اعزام شدم. ابتدا در بیمارستان سنندج مستقر شدیم، اما بهدلیل ناامنیها در آن منطقه، به پادگان سنندج منتقل شدیم و در آنجا برای گروه درمان یک بیمارستان صحرایی برپا کردند تا به مجروحان رسیدگی کنیم.
مرحوم خلخالی، مسئول دادگاههای انقلاب اسلامی و مسئول آن قسمت بود که بعد از اتمام مأموریت ما که یک ماهه بود، گروه ما را به قم خدمت امام خمینی(ره) برد و در آنجا دیدار خصوصی با امام(ره) داشتیم و ایشان تأکید داشتند که زنان ما بعد از انقلاب، مقلبالقلوب شدند و همین باعث شده است که جوانانی از شیراز برای خدمت به کردستان بروند.
در همان سال 58 هم زلزلهای در خراسان رخ داد که با اکیپ پزشکی برای کمک به زلزلهزدگان این منطقه اعزام شدم و در تیرماه همان سال برای خدمترسانی جهادی و انجام واکسیناسیون و آموزش بهداشتی به لامرد و لارستان رفتم.
ایکنا –در همین دوران ازدواج کردید؟
بله در سال 59 به خواستگاری برادر همکارم پاسخ مثبت دادم که او هم دانشجوی خط امام(ره) بود. امام خمینی(ره) هم در حسینیه جماران خطبه عقد ما را خواندند. همسرم سیدمحمد هاشم پوریزدانپرست هستند که آن زمان دانشجوی رشته اقتصاد دانشگاه آریامهر بودند که بعدها نام این دانشگاه به دانشگاه شهید بهشتی تغییر یافت.
ایکنا – از ورودتان به جبه های جنگ بگویید.
در مردادماه سال 59 عقد کردیم که بعد از آن جنگ شروع شد. همسرم برای آموزش نظامی به تهران رفت تا از آنجا به جبهه اعزام شود و من هم با یک گروه پزشکی پنج نفره در تاریخ چهارم یا پنجم مهرماه سال 59 با بالگرد از پایگاه هوایی شیراز عازم اهواز شدم. دکتر تیم ما شهید فقیهی و دکتر ملکزاده بودند که ایشان سالها وزیر بهداشت بودند.
بالگرد در فرمانداری اهواز به زمین نشست. گرچه افرادی مخالف اعزام بانوان به جبهه بودند، اما شهید فقیهی ضامن شده بودند که ما پرستار هستیم و امتحان خود را در عرصههای سخت پس دادهایم.
قریب به یکی دو ماه در بیمارستان سینای اهواز و یک ماه هم در ماهشهر به مجروحان جنگی خدمت کردم تا اینکه دانشگاه شیراز که آن زمان علوم پزشکی هم ذیل این دانشگاه بود، اعلام کرد که در شیراز به حضور ما نیاز دارد.
وقتی به شیراز بازگشتم میخواستند مسئولیت آموزش پرستاری دانشگاه را به من بسپارند که این مسئولیت را قبول نکردم، اما مسئولیت آموزشگاه بهیاری و تکنسین اتاق عمل را به من دادند و بعد از آن برای جبهه، نیروی بهیار و تکنسین اتاق عمل تربیت میکردم و بسیج و سپاه نیروهایی که میخواست به جبهه اعزام کند را برای گذراندن دوره به سراغ ما میفرستاد. در آنجا دوره یک ساله تکنسین اتاق عمل و دوره دو هفته آموزش کمکهای اولیه را برای بسیجیان در دوران دفاع مقدس برگزار میکردیم.
ایکنا – آیا تا پایان جنگ این کار را ادامه دادید؟
همسرم در آبان سال 60 در عملیات نصر مجروح شد و جراحات زیادی برداشت و چندین عمل جراحی انجام داد. در سال 64 برای ادامه تحصیلات در دانشگاه تربیت مدرس پذیرفته شد و در نهایت من مجبور شدم همراه همسرم و دو فرزندم به تهران بروم و در بخش جراحی بیمارستان امیرعلم تهران به مدت سه سال مشغول به کار شدم و تا نیمههای سال 67 در آن بیمارستان خدمت کردم تا اینکه درس همسرم تمام شد و دوباره به شیراز بازگشتیم و مسئولیت امور بهیاری استان فارس را به من سپردند و در نهایت در سال 83 بازنشسته شدم.
ایکنا – تلخترین و شیرینترین خاطرهای که از آن دوران داشتید، چه بود؟
تلخترین خاطره، دیدن صحنههایی بود که هیچگاه از ذهن و یادم نمیرود مخصوصاً زمانی که در اهواز خمپاره میزدند و مردم عادی بیشماری زخمی میشدند. بمباران شهرها و منازل برایم بسیار سخت و عذابآور بود و صحنههای بسیار بدی بعد از هر بمباران در مراکز درمانی ایجاد میشد.
شیرینترین خاطره هم مربوط به دیدارمان با امام خمینی(ره) بعد از خدمت در کردستان بود و بعد از آن هم امام خمینی(ره) خطبه عقد ما را خواندند که اینها برایم خاطره شیرینی شدند.
ایکنا – به غیر از شما و همسرتان، آیا از خانواده فرد دیگری هم در این عرصه خدمت کرد؟
همسرم که در جبهه جانباز شد تا سال 68 چندین عمل جراحی سنگین اعم از پیوند عصب و استخوان انجام داد. برادرم هم در سن 16 سالگی راهی جبهه شد که سال 67 در جبهه شیمیایی شد. در آن زمان بعد از مداوا مشکلی نداشت تا اینکه بعد از جنگ، بهعنوان حسابدار در دانشگاه علوم پزشکی شیراز مشغول به خدمت شد و بعد از چند سال دچار سردردهای شدیدی شد تا اینکه در بهمن 74 بر اثر همین سردردهای شدید، به کما رفت و متوجه شدیم که دچار تومور مغزی است.
برادرم 17 سال دچار ضایعه مغزی بود و نیاز به پرستاری 24 ساعته داشت و حتی تجهیزات بیمارستانی را در منزل برای پرستاری از ایشان مهیا کردیم، چراکه وضعیتش حتی از جانبازان 70 درصد قطع نخاعی هم بدتر بود. نه توان راه رفتن داشت نه توان حرف زدن و در نهایت در سال 91 بر اثر زخم بستر و عفونت به رحمت خدا رفت.
ایکنا – چند فرزند دارید و آیا با وجود داشتن فرزند، مشکلی برای فعالیتهای خود در زمینه پرستاری نداشتید؟
چهار فرزند دارم که سه پسر متولد 61، 63، 66 و یک دختر متولد 75 هستند. پسر اولم مهندس عمران شرکت آبفای روستایی است، پسر دوم دانشجوی دکترای تاریخ تشیع است که در دانشگاه تدریس میکند و مشغول فعالیت در حوزه هنری است، پسر سوم دکترای شهرسازی دارد و در شهرداری کار میکند و دخترم هم دانشجوی دکترای فلسفه دانشگاه تهران است.
مادرم در آن زمان بسیار به من کمک میکردند و فرزندانم تا مدتی نزد مادرم بودند، در عین حال بحمد الهی همسر خوبی دارم که همیشه در همه عرصهها کمکرسان و همراه من بودهاند.
ایکنا – کلام آخر.
آرزوی پیروزی رزمندگان غزه و نابودی جنایتکاران صهیونیست را دارم که این روزها تبدیل به دغدغه شب و روزمان شده است.
انتهای پیام