یک نویسنده معاصر، جایی گفته بود «همان طور که وقتی تکه نانی روی زمین میبینیم، بر میداریم، میبوسیم و روی رف میگذاریم، داستان زندگی آدمها هم حیف است روی زمین بماند.» آدمهایی که روی شانههایشان بارهایی به سنگینی آرامش مردمان یک سرزمین را بر دوش کشیده و صبوریشان ما را از کورانهای سخت و هولناک زندگی عبور داده است، داستانهایی دارند که مثل نان، نعمت خدا هستند. داستان زندگی این آدمها، رنجها و صبوریهایشان را باید از روی زمین بلند کرد، بوسید و خاکش را زدود تا شعاع روشن ایمان و صبوریشان به آدمهای بیشتری بتابد. محمدرضا باقری، آزاده محجوب کشورمان صاحب یکی از این داستانها و نعمتهای مقدس است. داستانی که بعد از گذشت سی و چند سال، رنگ و بو و سرما و گرما و سختی و شیرینی تک تک صحنههایش برایش زنده است، گاهی او را میگریاند و گاهی خنده بر لبهایش میآورد. متن زیر سطرهایی از این داستان است که از زبان این آزاده شنیدیم:
ایکنا _ لطفا خودتان را معرفی کنید و از حضورتان در جبهه بگویید.
محمدرضا باقری هستم، متولد 1340 در شهرستان شوش دانیال. با شروع جنگ تحمیلی خود به خود توی جنگ افتادیم، شوش خط مقدم حساب میشد. عراقیها خیلی زود به نزدیکی شهر رسیدند. بلافاصله شهر از مردم تخلیه شد. آن موقع 16 یا 17 سال داشتم. به شکل نیروهای مردمی در شهر ماندیم و مقاومت کردیم تا کم کم گردان شهید دانش تشکیل شد. «شهید دانش» اولین شهید شهرستان شوش بود و برای همین گردان ما به نام شهید دانش نامیده شد.
ایکنا_ نحوه اسارت شما چگونه بود؟
تا سال 61 در جبهه بودم. در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه شیب میسان عراق اسیر شدم. عملیات والفجر مقدماتی در شب هجدهم بهمن سال 61 شروع شد. در این عملیات خط عراق را شکستیم و قرار بود تا پنج کیلومتر پیش برویم، اما عملیات لو رفته بود، عراقیها تاکتیکی زدند و میدان را پیش روی ما باز گذاشتند، تا راحت جلو بیاییم، به طوری که ما تا شصت کیلومتر جلوتر رفتیم و کسی جلودار ما نبود. ساعت شش صبح در منطقه شیب میسان بودیم. باران نمنم میبارید. با سنبه اسلحه سنگری کندیم، تیمم کردیم و نماز خواندیم.
در منطقه شیب صدایی از بلندگوهای عراقی شنیدیم که به فارسی میگفت «تسلیم شوید. سلاحهایتان را کنار بگذارید» ساعت شش صبح بود. تسلیم شدن برای ما سخت بود، معنی مرگ داشت. قبول نکردیم، سه گردان پخش شدیم و تا ساعت یازده، دوازده مقاومت کردیم، اما سلاحهایمان بالاخره خالی شد. عراقیها تعداد زیادی از ما را شهید کردند. از 370 نفر فقط 91 نفر زنده ماندیم. راهی جز اسارت نبود، تسلیم شدیم. سلاح و مدارکم را همان جا خاک کردم و رو به عراق، پشت به میهن، دستها و چشمهای ما را بستند. از سه گردان، 217 نفر اسیر شدیم. (هر گردان شامل سه گروهان بود و هر گروهان 81 نفر داشت).
ایکنا_ از روزهای سخت اسارت که چگونه میگذشت، بگویید؟
آغاز شبهای سخت اسارت
بعد از اینکه اسیر شدیم شب اول به سختی گذشت. از خط اول گذشتیم به خط دوم رسیدیم. از آنجا تنبیه ما شروع شد. گرسنگی، تشنگی و گرمای ظهر بر ما غلبه کرده بود. دستهایمان را با سیمهای قلاب ماهیگیری بسته بودند. سیمها دستان ما را زخمی کرده بود. التماس میکردیم فقط این سیمها را باز کنند. آب و غذا هم نمیخواستیم. ساعت چهار یا پنج بعدازظهر ما را سوار کامیون ایفا کردند. ساعت 10 شب به العماره رسیدیم.
ما را در مدرسهای پیاده کردند. بعضی از بچهها مجروح شده بودند، اما کسی به داد آنها نمیرسید. پدر آقای علی خدادادی که رئیس هلال احمر استان خوزستان بود با ما اسیر شد. سنی از او گذشته بود و صاحب اولاد بود. نیاز به درمان داشت اما کسی به او رسیدگی نمیکرد. در آن فرصت کوتاه او را بوسیدم و بغل کردم. همهاش سفارش بچههایش را میکرد و میگفت اگر برگشتید حتماً به بچههایم سر بزنید. همان جا شهید شد.
ما دویست و چند نفر بودیم که همه ما را توی یک اتاق جا دادند. زانوهایمان به کمر همدیگر چسبیده بود. در حیاط مدرسه یک بشکه آب دیدیم که داشت پر میشد، بچهها رفتند برای نماز مغرب و عشاء وضو بگیرند. تعدادی موفق شدند وضو بگیرند، بقیه هم نتوانستند چون عراقیها نگذاشتند. پرسیدیم از بین بچهها چه کسی پیشنماز میشود؟ دل و جرئت میخواست. یکی از بچههای شوش پیشنماز شد. وقتی نماز خواندیم همه سربازهای بعثی ـ که چند سرباز سودانی هم بین آنها بودند – تعجب کردند، چون ما را مسلمان نمیدانستند. نماز را خواندیم. بعد از آن در درهای دیگهای بزرگ غذا برای ما برنج با آبگوشت شلغم آوردند. دستهای ما خونی و کثیف بود ولی بچهها گرسنه بودند.
عراقیها نگذاشتند غذایمان را کامل بخوریم. دوباره ما را به همان اتاق برگرداندند. فردای آن شب، ما را در شهر چرخاندند. عراقیها در مسیر حرکت ما از اتاق به سمت ماشین، کابل به دست در دو ردیف ایستاده بودند و از دو طرف ما را میزدند.
دست و چشمهای ما بسته بود. نمیتوانستیم از خودمان دفاع کنیم. چون چشمهای ما را با باند سفید بسته بودند، کمی دید داشتیم، اما وقتی دست بسته باشد نمیتوانی از خودت دفاع کنی. سه روز تمام کارشان همین بود.
بعد از سه روز اسامی ما را نوشتند. هدف عراقیها از گرداندن ما در سطح شهر هم تحقیر ما بود و هم اینکه به مردمشان نشان بدهند که اسیر گرفتهاند. مردم به دیدن ما میآمدند، به ما سنگ میزدند، دستهای ما هم بسته بود و دفاعی نداشتیم. یکی از بچههای اسیر، پیرمرد 76 سالهای بود که نامش هم صدام بود اما ما عمو حبیب صدایش میکردیم. در شهر العماره یک بار با دستها و چشمهای بسته در ماشین شعار داد «الموت لصدام» که به خاطر همین شعار تنبیه سختی شد.
بعضی از سربازهای عراقی شیعه بودند. نمیخواستند ما را بزنند ولی مجبور بودند، اگر ما را نمیزدند آنها را به خط مقدم میفرستادند و آنها این را نمیخواستند. ما فلسفه شهادت را باور داشتیم که میخواستیم به خط مقدم برویم.
بعد از سه روز ما را به بغداد بردند. در بغداد یاد امام کاظم(ع) میافتادم. من که خاک پای امام موسی کاظم(ع) نیستم، اما وقتی آنجا ما را میزدند، با خودم فکر میکردم بر سر امام چه گذشت. در استخبارات بغداد خیلی ما را زدند، خیلی شکنجه کردند. پشت لباسهای ما نوشته شده بود: «یا زیارت یا شهادت» به خاطر این کلمات ما را میزدند.
هفت روز در بغداد ماندیم. در بغداد هم ما را در شهر گرداندند. مردم بغداد در زدن ما سنگ تمام گذاشتند. چاقوهای کوچکی داشتند که به پهلوی بچهها میزدند.
همخوانی در سوله بغداد
ساعت دوازده یا یک شب به بغداد رسیدیم. از تونل مرگ سربازان عراقی رد شدیم. تا چهار صبح ما را زدند. بچهها نحیف و زخمی شده بودند. گرسنگی، تشنگی، خستگی چند ساعت نشستن در ماشین در بچهها معلوم بود. همه با درد و مشکل کنار هم افتاده بودیم. ما را در یک سوله بزرگی گذاشته بودند که جایمان راحت بود گرچه بوی تعفن ما را اذیت میکرد. در همین شرایط سخت، ساعت چهار صبح یک دفعه محمدرضا ترابی یکی از بچههای آزاده شروع کرد به خواندن: «سر در یک کویر» بچهها با بی حالی جواب دادند «تیپ دو»، این سرودی بود که در جبهه میخواندیم. ادامه داد: «ای آر پی جی زن» جواب دادیم «تیپ دو»، گفت: «آر پی جیتَ زن» جواب دادیم «تیپ دو». عراقیها فکر کردند ما شورش کردیم. سوله را باز کردند و گفتند چه میخواهید؟ بعد چند کیسه نان (سمون) آوردند و به ما گفتند اگر حیوان را اینطور میزدیم آرام میگرفت، شما دیگر کیستید؟ آن شب روحیه خوبی گرفتیم. آقای ترابی روحیه خوبی به بچهها داد. عمو حبیب که قبلاً گفته بودم علیه صدام شعار داده بود، در همین سوله تنبیه شد. لباسهایش را درآوردند و آب شکر روی سرش ریختند. در آن سوله که پر از آشغال، پشه کوره، حشره و جانورهای دیگر بود رهایش کردند. 76 سال سن داشت، بدنش استخوانی بود. بسیار مؤمن و صبور بود. تا صبح تمام بدنش را پشه کوره زده بود، اما همهاش میگفت «شکر خدا».
شبِ سرد موصل
اولین شبی که به موصل رسیدیم ساعت یک شب بود. از تونل مرگ که گذشتیم عراقیها اسامی ما را میخواندند و ما تک تک وارد آسایشگاه میشدیم. آنجا هم کتک مفصلی خوردیم. صبح شد اجازه خواستیم نماز بخوانیم. روی نماز حساس بود. باورمان بود که راه رسیدن به خیلی از چیزها نماز است. به زور اجازه دادند نماز خواندیم. بدنها اکثراً خونی بود چون کابل خورده بودیم. آسایشگاه روز اول، بدون فرش بود. نشستن روی کف سیمانی آسایشگاه در سرمای سخت موصل برای ما دشوار بود. لباسهایمان را درآوردند و آن شب سرد را فقط با لباس زیر سر کردیم. از سرما نمیتوانستیم روی زمین بنشینیم. سرپا هم نمیتوانستیم بمانیم. گرسنگی هم از طرف دیگر آزارمان میداد. شبِ اول موصل، شب خیلی سختی بود. حتی به یاد آوردنش مرا اذیت میکند. جرأت نداشتیم چیزی بگوییم. ما را زیاد زده بودند. از ما زهر چشم گرفته بودند.
رادیوی آسایشگاه و توسل به پنج تن
ما جزو معدود اردوگاههایی بودیم که رادیو داشتیم. یک بار رادیوی ما لو رفت. بچهها رادیو را در دودکش حمام مخفی کرده بودند تا لو نرود. یکی از بچهها نمیدانست حمام را روشن کرده بود و رادیو آب شد. ما هر هفته عادت داشتیم خطبههای نماز جمعه تهران را گوش میکردیم. وقتی رادیوی ما سوخت، نمیدانستیم چه کنیم. چارهای نداشتیم در آسایشگاهها اعلام کردیم همه بچهها چهل روز به پنج تن آلعبا توسل کنند. روز چهلم برای نظافت آسایشگاه ما را بیرون آوردند. کیوسکهای نگهبانی عراقیها بالای پشتبام آسایشگاهها بود. وقتی بیرون آمدیم، یکی از بچهها متوجه یک رادیو کوچک نارنجی بالای پشتبام یکی از آسایشگاهها شد. بند رادیو رو به پایین بود. یکی از بچههای شهرکرد دو چوب خشککن به هم وصل کرده بود و قلابی به سر آن آویزان کرده بود. از فرصت استفاده کرد و بند رادیو را به سمت پایین کشید. چون جمعیت بچههای اسیر آن زیر زیاد بود، رادیو وسط جمعیت افتاد و خیلی زود بین بچهها مخفی شد. آنجا بچهها یک درگیری ساختگی بین خود درست کردند تا حواس عراقیها را پرت کنند. سرباز عراقی متوجه شد رادیویش نیست، اما از ترس مافوقهایش چیزی نگفت. آن رادیو الان در نمایشگاه دفاع مقدس در تهران نگهداری میشود.
ایکنا _ روز و شبهای سخت اسارت را چگونه سپری میکردید؟
در بین آسایشگاهها، سه آسایشگاه برای اسرای کم سن و سال بود. یکی از بچهها 9 سالش بود و من که 20 ساله بودم بزرگترین آنها به حساب میآمدم. برای آنکه دشواریهای آن سالها برای بچهها قابل تحمل شود، ما گروه سرود و گروه تئاتر داشتیم. روحیه بچهها باید حفظ میشد. در اردوگاه زبان انگلیسی، زبان ایتالیایی و فرانسوی تدریس میشد. بچهها حتی یک زبان من درآوردی درست کرده بودند. در اسارت قرآن و نهجالبلاغه را حفظ میکردند. بیش از هزار و دویست نفر از ما قرآن یا نهجالبلاغه را حفظ کرده بودیم. من آن موقع قرائت ساده قرآن را هم بلد نبودم. اولین سورهای که حفظ کردم سوره یوسف بود.
با متکا در صف سحری
یکی از لذتهای ماه رمضان این بود که برای گرفتن سحری میتوانستیم در ساعتهای دو یا سه شب از آسایشگاه بیرون بیاییم و آسمان شب و ماه و ستارهها را بعد از ماهها ببینیم. یک بار نوبت من بود که بروم در صف بایستم. گاهی چرتم میگرفت. ظرفی که در آن برای ما غذا میگذاشتند، قسوه نام داشت که غذای چند نفر را در آن میگذاشتند. ظرف را که مستطیل شکل بود پایین پایم گذاشتم تا به محض صدا کردن بلند شوم. در این مدت چرتم گرفت. وقتی صدای گوشخراش در آسایشگاه آمد، سریع بین حالت خواب و بیداری بلند شدم. بچهها به شوخی به جای قسوه، یک متکا گذاشته بودند پایین پایم و من که هنوز خواب آلود بودم متکا به دست، رفتم در صف غذا ایستادم. سرباز عراقی وقتی مرا دید گفت: «شنو های» این چیه؟ چشمهایم کم کم باز شد و دیدم با متکای سبز آمدهام در صف غذا. یک کتک مفصل هم خوردم.
سیدالرئیس در آسایشگاه اسرا
یکی از تئاترهایی که اجرا کردیم، تئاتر دستشویی رفتن صدام حسین بود. یکی از بچهها هیکل خوبی داشت. لباسهای شیکی گیر آورده بودیم، آنها را به او دادیم پوشید. با کارتن برایش درجه درست کردیم. سبیل گذاشته بود و خیلی شبیه صدام شده بود. برای او صحنهای درست کردیم و وقتی از پشت پرده با محافظانش بیرون آمد، همان موقع یک سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد. وقتی نگاهش به پرده نمایش و آن اسیر که شبیه صدام شده بود و محافظان افتاد، یک لحظه مبهوت شد. فکر کرد واقعاً صدام حسین است، یک احترام نظامی محکمی به جای آورد. صحنه عجیبی بود. ما سردرگم شده بودیم. سوت زد، گفت «سید الرئیس» داخل است. چند سرباز سریع وارد شدند. ما در این فاصله کوتاه، سریع لباسها و کلاه و سبیل او را درآوردیم، درجهها را پاره کردیم، اما تئاتر ما لو رفت. آن بنده خدا را خیلی زدند. هر چقدر میگفتیم این یک تمثیلیه(نمایش) است، قبول نمیکردند. خیلی او را زدند.
ایکنا _ از روز و نحوه آزادی اسرا بگویید.
چهارشنبه شیرین
چهارشنبه شیرین از راه رسید. پیام صدام از رادیوهای عراق منتشر شد که اعلام کرده بود از روز جمعه روزی هزار ایرانی را آزاد میکند. روزهای آخر اسارت بچهها از نظر روحی خیلی کم آورده بودند. لازم داشتیم پدر ببینیم، مادر ببینیم. خیلی به ما فشار میآوردند. برای هم تکراری شده بودیم. هر روز صبح همدیگر را میدیدیم. شب اول هزار نفر را بردند. شب دوم خیلی سخت گذشت. نمیدانستیم ما جزو هزار نفر بعدی هستیم یا نه. لباسهایمان را جمع کرده بودیم. من در مرحله چهارم آزاد شدن اسرا، وارد کشور شدم. ما را از موصل با قطار به بغداد بردند. نزدیک شش صبح به بغداد رسیدیم و راهی مرز خسروی شدیم. چون خسروی نزدیکترین مرز به بغداد بود. ساعت ده و نیم، یازده آماده بودیم سوار اتوبوس شویم و به سمت مرز خسروی حرکت کنیم. ناهار را در کرمانشاه خوردیم. بعد ما را به تهران بردند. شب گفتند آقا سید احمد درخواست کردهاند اسرا را ببینند. ما در مرقد امام(ره) جمع شدیم.
خودکار دوازده تومانی
آنجا بچهها میخواستند آدرس همدیگر را بنویسند. من رفتم یک خودکار بخرم. آن موقع به هر کدام ما 250 تومان دادند. وقتی اسیر شده بودیم این مقدار پول زیادی بود. برای خرید خودکار سراغ دکهای رفتم، یک پنجاه تومانی به او دادم. سی و هشت تومان به من برگرداند. خودکار را دوازده تومان به من فروخت. خیلی تعجب کردم. آنموقع که اسیر شده بودم پول خودکار به تومان هم نمیرسید. وقتی تعجب من را دید به طعنه گفت: از کجا آمدهای؟ وقتی فهمید آزادهام، از پشت دکه بیرون آمد، مرا بغل کرد و بوسید. هر چه اصرار کردم دیگر پول نگرفت. گفت فدای سرتان.
در پایان میخواهم به همه شما بگویم هر وقت در زندگی به مشکل برخوردید، به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شوید. اگر جواب نگرفتید، بروید سر مزار شهدا. کاری نداشته باشید کیست. میشناسید یا نه. فقط بنشینید با او درد دل کنید. آرام میشوید.
کامله بوعذار، خبرنگار ایکنا خوزستان
انتهای پیام
شما و شهدا حق زیادی بر این مردم و کشور دارین.
در اخرت به شفاعت شما محتاجیم ما را بی نصیب نگذارید
جهاد و تبین جهاد هر دو ارزشمند هستند .
بابت این تبیین ممنون
ان شالله جهاد شما ادامه دار باشد
موفق باشید
اجرکم عندالله.
زبان قاصر است از بیان نعمت وجودتان و ارزش نفس هایتان.
خیلی متاثر شدم.
التماس دعا و خداوند سلامتی روزافزون نصیبتون کنه الهی
سلامت ومانا باشید