«فراق» كلمهای نامآشنا برای تمام عاشقان و دردآشنایان عالم است. لحظه لحظههای فراق از دوست، جان را میكاهد و كاسه صبر را لبریز میكند. دل را پر از شگفتی و نیاز و چشمها را گریان میكند و تنها خدا میداند و این دل و راز و نیازهای دائمی شب و روز. تمام لحظات زندگی در فراق مملو از نام دوست میشود و هر صدا، حركت و اتفاقی را به آمدن دوست ربط میدهد و برای آن زمان، لحظهشماری میكند؛ آنجا كه مولوی گفت: «سینه خواهم شرحه شرحه از فراق / تا بگویم شرح درد اشتیاق / هر كسی كو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش» به درستی شرح داغ مشتاقان عالم را به تصویر میكشد.
در این میان فراق خانواده شهدا از دردانهشان آن هم بعد از سالها بیخبری و مفقودالاثر بودن حكایتی دیگر دارد كه با شنیدن آنها تمام دلهای حقیقتجو به لرزه میافتد و چشمها را تر میكند و این را بهخوبی در تکتک لحظات دیدار خانواده شهدا با دردانههایشان میتوان دید. چند روز پیش خبر ورود پیكرهای دو تن از شهدای شناساییشده دوران دفاع مقدس را به شهر و دیارمان آوردند كه در هفتهای به نام دوران حماسه عشق و ایثار میزبان آنان خواهیم بود و این یعنی پایان انتظاری سی و چند ساله برای خانوادههای این دو شهید. شهیدان «بابا جان عابدی» و «سعید رحیمی» هر دو در 23 خرداد سال 67 در عملیات بیتالمقدس 7 و در منطقه شلمچه به فوز عظیم شهادت نائل شده بودند و این روزها شهر و دیار ما را با قدوم مبارک خود نورانی كردهاند.
بنا شد تا بعدازظهر روزی كه پیكرهای شهدا را به شیراز آوردند، خانواده شهید «باباجان عابدی» كه در داریون زندگی میكنند با پیكر شهیدشان بعد از سالها فراق در معراج شهدا واقع در باغ موزه دفاع مقدس فارس در شیراز دیدار كنند. حتی شنیدن چنین خبری هم همهمهای در دل دردآشنایان به پا میكند و دلهایشان را مشتاق به دیدن چنین صحنههایی میكند. لحظه موعود فرارسید. همسر، فرزندان و نوهها و حتی برادرهای شهید آمدند و چشمهایشان گریان بود، اشكی از سر شوق و وصالی بعد از فراق 32 ساله. سرانجام شب هجران به پایان رسید. او آمد و اینک ماییم و تابوتی كه در آن استخوانهایی از محبوبمان قرار دارد. بر گرد تابوت جمع میشوند و داغ دل خود را تازه میكنند و بر بالینش زمزمههای عاشقانه سر میدهند. در این میان حركات همسر شهید نظرم را بیش از هر كس دیگری جلب كرد. با وجودی كه بسیار مسن است، اما همچنان دستانش به آسمان بلند و زمزمههای عارفانه و دعاهای عاشقانهای را به درگاه خدا سر میدهد.
پدر 60 ساله بود كه رفت تا راه پسر شهیدش را در جبهههای نبرد حق علیه باطل ادامه دهد. او میخواست تا آخرین قطره خونش را در راه اسلام و وطن بدهد و مرگ در جبهه را بر وداع در خانه ترجیح داد. تمام زندگی پربركتش پر بود از توسل و توكل به سیره اهل بیت(ع) و حتی در شهادت هم به سید و سالار شهیدان تأسی كرد. سفارشهای همیشگی پدر، كسب رزق حلال و توكل و توسل و حفظ حجاب و دین و سنگر مساجد بود. همیشه میگفت مبادا روزی برسد كه مساجد خالی از جوانان و مشتاقان شوند. مبادا روزی برسد كه فرزندان ایتام فراموش شوند. آری، او دغدغه دین داشت و در این راه هم جان داد.
دقایقی را با بیگم جان مقتدر، همسر شهید «باباجان عابدی»، همكلام میشویم تا كمی بیشتر از لحظات فراق و شرح اشتیاق وصال با محبوب و همسفر زندگیش بشنویم و بدانیم.
ایکنا ـ كمی درباره خودتان و همسرتان بگویید.
متولد 1316 هستم و همسرم متولد 1307 بود. در سال 1328 و زمانی كه 12 ساله بودم با ایشان ازدواج كردم. تمام دوران زندگی من با ایشان كه تا زمان شهادتشان یعنی سال 1367 ادامه داشت، مملو از توجه به سیره اهل بیت(ع) بود و همیشه میگفت باید مانند حضرت زهرا(س) زندگی كنیم.
10 فرزند داشتیم كه فرزند بزرگم، گودرز عابدی در سال 1362 در جبهه به شهادت رسید، اما تلاش كردم تا این سالها با صبر زینبی، زندگی را سر كنم و به ایشان توسل جویم.
ایکنا ـ از فرزند شهیدتان بگویید.
گودرز طلبه بود، كار میكرد و درس میخواند. در دوران ستمشاهی با اندیشههای امام خمینی(ره) آشنا شد و در كنار شهید آیتالله دستغیب در مسجد جامع عتیق فعالیتهای سیاسی داشت و بعد از انقلاب هم برای حفظ این نظام و انقلاب جانش را داد. زمانی كه جنگ شروع شد درس و كار را رها كرد و گفت که اكنون زمان دفاع از كشور و این انقلاب است و باید راه اسلام را ادامه دهیم. همیشه میگفت مادر به قربان روزی كه من هم مانند امام حسین(ع) در راه خدا سر دهم و از شما هم میخواهم كه مانند حضرت زینب(س) صبور باشید و این راه را ادامه دهید.
ایکنا ـ همسرتان 5 سال بعد از شهادت فرزندتان، شهید شد. چه شد كه ایشان هم به جبهه رفت؟
زمانی كه فرزندم شهید شد، همسر شهیدم گفت میخواهم راه فرزندم را ادامه دهم و از خدا میخواهم كه این نیت من را قبول كند. از تو هم میخواهم كه مراقب فرزندانمان باشی و مانند حضرت زهرا(س)، فرزندانم را به بهترین شكل تربیت كنی. ایشان در سال 67 به جبهه رفت و همان سال و در اولین عملیات به شهادت رسید. زمانی كه به جبهه رفت و قبل از عملیات بیتالمقدس 7، سردار شهید قاسم سلیمانی به همسرم كه دارای محاسن سفید و 60 ساله بود گفت كه نیاز نیست شما در این عملیات شركت كنید و در پشت جبهه هم میتوانید حضور داشته و فعالیت مؤثری داشته باشید، اما همسرم قبول نكرد و گفت كه باید در عملیات باشد و در نهایت در همین عملیات هم شهید شد و چقدر سریع خداوند او را به آرزو و نیتش رساند. پیش از اعزام به جبهه گفت که در جبهه شهید میشوم و میخواهم روزی كه پیكرم را آورند، در كنار مزار فرزند شهیدم گودرز، در گلزار شهدای داریون مرا به خاک بسپارید.
ایکنا ـ از لحظات فراق همسرتان بگویید. بعد از او چه كردید؟
زمانی كه همسرم شهید شد، 4 فرزند كوچک داشتم كه تحصیل میكردند و باید آنها را بزرگ میكردم، اما همیشه سعی كردم تا با صبر زینبی این سالها را طی كنم و فرزندانم را مطابق همان چیزی كه همسرم سفارش كرده بود، تربیت كنم. همسرم 32 سال مفقودالاثر بود و هیچ خبری از او نداشتیم. در این سالها گمان میكردیم كه شهید گمنام است، اما با این حال، سالیان سال چشم انتظار بودم و به محض شنیدن صدای در منزل گمان میكردم كه همسرم آمده است. او مردی بسیار خوب و مهربان و خداترس بود. همواره اهل دعا و نماز و عبادت بود و سفارش مؤكدش كسب رزق حلال بود و میگفت باید همواره عزت نفس داشته و با توكل به خدا در زندگی سختیها را پشت سر بگذرانیم، چرا كه این دنیا با تمام سختیها و نداریها در نهایت تمامشدنی است. سالهای سال چشمانم به در خشک شد و با صدای هر ضربهای به در همهمهای در دلم به پا میشد كه او برگشته است و امروز خدا را شاكرم كه بالاخره آمد.
ایکنا ـ در سالهای اول كه مفقودالاثر بودند، آیا امید داشتید كه اسیر شده باشد؟
همیشه امید به بازگشتش داشتم و هیچگاه ناامید نشدم. قریب 2 الی 3 سال پیش بود عدهای به منزلمان آمدند و لباسها و کیف همسرم را آوردند و گفتند كه اجازه دهید اینها را در مزار شهید خاک كنیم، اما اجازه ندادم و گفتم باید حتماً خودش بیاید و اگر قسمت باشد حتماً اتفاق میافتد. برایم ذرهای از استخوان پیكرش هم كفایت میكرد تا آرام بگیرم و اكنون بعد از 32 سال دوری و فراق با آمدنش، آرام گرفتم و خدا را شاكرم. در هر صورت اینها امانت خداوند بودند و من هم امانت خدا را به صاحبش بازگرداندم.
ایکنا ـ زمانی كه پیكر شهدای گمنام را به شهر میآوردند چه حسی داشتید؟ آیا امید داشتید كه یكی از این شهدا همان گمگشته شما باشد؟
امید من همیشه و شب و روز به خدا بود. اول ماه محرم امسال همسرم و فرزند شهیدم به خوابم آمدند. در دالان همراه با یک علم سبز ایستاده بودند و با من صحبت میكردند. هرچه به فرزندم گفتم بیا بشین، گفت آمدهام خبر خوشحالی دهم، پدرم بعد از ماه حسین(ع) بازمیگردد، خوشحال نیستی؟ گفتم خدا كند كه بیاید و امروز همسرم آمد.
4 شب متوالی در اوایل محرم امسال خواب فرزند شهیدم را دیدم. خواب دیدم كه سفره حضرت محمد(ص) بر روی مزارهای شهدا پهن شده است و میوههای زیبایی در این سفره قرار دارد، از فرزندم پرسیدم اینها برای چه كسانی هستند، گفت كه متعلق به مادران شهداست؛ از فرزندم خواستم تا به من هم از این میوهها دهد و او گفت مادرم این میوه برای خودت هست، هرچقدر میخواهی از آنها بخور. او از من میخواست كه همراهیش كنم و دائماً به من مژده آمدن پدرش را میداد.
ایکنا ـ و کلام آخر.
با وجودی كه سالهای سال چشمانم از انتظار آمدن همسرم به در خشک شد، اما باز هم خدا را شكر میكنم كه توانستم امانتدار خوبی برایش باشم و سرانجام انتظارم به سر آمد و توانستم تا زمانی كه زنده هستم، شاهد بازگشتش باشم.
انتهای پیام