به گزارش ایکنا؛ شهرام پازوکی، از محققان فلسفه و عرفان و مدیر گروه ادیان و عرفان مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران است. تخصص و حوزه پژوهش وی در زمینه فلسفه هایدگر و عرفان و سنتهای معنوی است. با توجه به سابقه پژوهش و تأملات علمی پازوکی در حوزه عرفان و تصوف، بر آن شدیم تا با وی در باب چیستی عرفان و عارف، نسبت میان تشیع و تصوف، سیر تطور عرفان و تصوف، خوانشهای مختلف از شیعه و همچنین نسبت میان جهان مدرن با عرفان و تصوف گفتوگو کنیم.
برای انجام این گفتوگو پس از مدتی رایزنی و مذاکره درباره سوژه، بالاخره موفق به این گفتوگو در اتاق ایشان در مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه شدیم. با توجه به سؤالات متعددی که در مصاحبههای قبلی برایمان ایجاد شده بود، در حدود ۲ ساعت به گپوگفت و طرح مسائل مختلف پرداختیم. دو بخش از گفتوگو با شهرام پازوکی با عناوین «بنیاد تشیع، طریق و تفکر عرفانى است» و «کاربرد لفظ عارف در سخنان امیرالمؤمنین(ع) رد تصوف نیست» منتشر شد و در ادامه بخش سوم و پایانی این مصاحبه را میخوانید. در این بخش به مسئله نسبت بین مدرنیته و عرفان و جایگاه آموزههای عرفانی در این عصر پرداخته شده است؛
شريعت دين آن چيزى است که مربوط به صورت و قالب دين است، امّا عرفان مربوط به معنا و قلب دين است. عرفا بر اين ثلاثى شريعت، طريقت و حقيقت تأکيد دارند و آن را مستند به روايتى مىدانند که بنده فعلاً به مباحث سندى آن، کارى ندارم، بلکه به اصل مطلب توجّه مىدهم. شريعت و طريقت و حقيقت در عرفان از جمله واژگان کليدى است و اگر مثنوى مولانا را نگاه کنيد، مىبينيد که از اين واژگان فراوان استفاده مىکند، براى اينکه در اين ثلاثى، مبانى دين، مقاصد دين و راه رسيدن از اين مبانى به آن مقاصد آمده است.
دين سه بُعد جدايىناپذير دارد؛ شريعت که ظاهر است، طريقت که معنا است و حقيقت که مقصود است. شريعت و طريقت هر دو به معناى راه هستند، با اين تفاوت که شريعت راه عمومى است، امّا طريقت راه خصوصى است و اين دو به اصطلاح منطقى با يکديگر نسبتِ عموم و خصوص مطلق دارند؛ امّا هر دو راه رسيدن به حقيقت هستند. پاسخ به سؤال شما درواقع مربوط به اين است که جايگاه اين سه در عالم مدرن معلوم شود.
دليل عمدهاش حفظ دين در جامعيت آن است. شريعت صورت و به تعبير مولانا پوست گردو و طريقت مغز آن است. پوست بايد مغز را نگه دارد و مثلاً گردو اگر بدون آن پوست ضخيم و محکم باشد، آفتزده مىشود و اوّلين آفتش نيز پرندگانى هستند که مغز گردو را مىخورند. پوست ضخيم، مغز را نگه مىدارد، امّا هيچ کسى از گردو، پوستش را نمىخورد، ولى مغز هم در پوست حفظ مىشود.
شريعت حافظ صورت است ولى خودش ظهور خارجى طريقت است و طريقت ظهور خارجى حقيقت. اين دو مانند لفظ و معنا مىمانند. «کتاب» يک لفظ است امّا همين لفظ معنايى را به ذهن متصوّر مىکند که اين معنا همان طريقت است.
زندگى در عالم مدرن از حيث شريعت و طريقت، به عبارت ديگر حفظ صورت و معنا، ممکن است براى دينداران به يک چالش تبديل شود. اجراى کامل صورت ظاهر دين، يعنى آنچه مربوط به شريعت مىشود، در عالم مدرن سخت و حتّى گاه غيرممکن است و به همين ترتيب است اجراى کامل طريقت بهنحوى ديگر.
بنابراين اجراى دستوراتى که پيش از اين ممکنتر بود، آسان نيست امّا در حال حاضر رياضتهاى ديگرى وجود دارد که ممکن است براى طالب حقيقت از رياضتهاى قالبى و جسمى نيز سختتر باشد و آن عبارت از رياضتهاى فکرى است. اکنون رونق بازار افکار و انديشههايى که آرامش و سکونى را که لازمه سلوک معنوى است از انسان مىگيرد کم نيست و دشوارى آسيب نديدن از اين انديشهها بهقدرى زياد است که رياضت بدنى در مقابل آن چندان سخت بهنظر نمىرسد. به قول مولانا:
جان همه روز از لگدکوب خيال وز زيان و سود و از خوف زوال
نى صفاى ماندش نى لطف و فرّ نى به سوى آسمان راه سفر
مولانا در چند قرن پيش، ما را نسبت به لگدکوبىهاى خيال متنبّه مىساخت. امّا امروزه آن چنان آن لگدکوبى وسيع و قوىتر شده که تنبّه و رياضت بيشترى را مىطلبد. البتّه، از منظر هر سالکى پُرخورى و پرخوابى و افراط در دنيادارى مذموم است، امّا آن نوع رياضتهايى که عرفاى سابق اهلش بودند نيز در حال حاضر از نظر سلوک عملى کار دشوارى است و اوضاع عالم مدرن کمتر اجازه مىدهد که انسان چنين کارهايى را که در متونى مثل تذکرة الاولياء شرح پارهاى از آنان آمده است، انجام دهد.
امّا نکته مهمتر اين است که امروزه ما خود به خود ارتباط وجودى و معنوى خويش را با عالم از دست دادهايم، يعنى آيات آفاقى ما را به سير انفسى وانمىدارد؛ مثلاً نه شب داريم و نه روز. شب فقط اين نيست که پس از اتمام کار روز، به خانه برويد، شامى بخوريد و فراغت يا تفريحى داشته باشيد و سرانجام بخوابيد. شب حقيقتى دارد انفسى که ما به آن وابستهايم و به همين دليل تصوّر مىکنم روز و شبى که در قرآن به عنوان دو آيه يا مظهر و نشانه حق آمده، هم اين شب فيزيکى يا آفاقى است و هم آن شبى است انفسى که بايد آن را بهياد آوريم.
البتّه اينکه آن شب چيست، مطلب ديگرى است. در هر حال، الان شب نداريم. براى ما شب، وقتى است که روز به اتمام رسيده و استراحت مىکنيم و روز هم به سر کار رفتن مشغول مىشويم و اين ريتم در حال تکرارشدن است. ظاهر عالم به ما اين اجازه و امان را نمىدهد که متذکر شويم و اِعراض از آن مىکنيم.
قرآن مىفرمايد: «کاَيّن مِن آيةٍ فى السّمواتِ والارضِ يَمّرون عليها و هُم عنها مُعرِضُون»[1]. غفلتى که در جايى ديگر در قرآن مىفرمايد: «أَلَمْ يَأْن لِلَّذينَ ءَامَنُواْ أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکرِ اللّه»[2]، اين ذکر قلبى خدا يکى از ارکان اصلى سلوک عملى نيز هست. دستوراتى عرفانى داريم که چطور دل به ياد خدا باشد و فقط زبان بهصورت علنى حمد خدا نگويد و در دل خاشع باشد، چنانکه مىفرمايد: «وَاذْکرْ رَبَّک فِى نَفْسِک تَضَرُّعاً وَخِيفَةً وَ دُونَ الْجَهْرِ»[3]، امّا فضايى را که قرآن تصوير مىکند که شبش شب است، روزش روز است و بادش باد است و همه چيزش يادآور آن حقيقت است، حداقل در اين شهر تهران براى ما اصلاً متصوّر نيست.
يعنى در واقع، عالم مدرن اجازه آن نوع سلوک را که ظاهر، انسان سالک را به ياد باطن بياورد، به آدم نمىدهد؛ بهعبارت ديگر، ظاهر و صورت، امکان ظهور باطن و معنا را نمىدهد، لذا عالم مکدّر است و عايق نور حق. ولى از آنجا که تفکر و آموزههاى عرفانى با قلب و باطن سروکار دارد نه ظاهر و صورت، در عالم مدرن و مقتضيّات آن بيشتر به کار ديندارى مىآيد.
شايد بتوان اين نکته را در دفتر چهارم مثنوى يافت در شرح قصّه يک صوفى که در ميان گلستان سر بر زانو در حال مراقبه بود و يارانش گفتند سر برآور و به اين درختان نگاه کن و به صداى بلبلان گوش ده و آسمان را تماشا کن و به اصطلاح تفرّج صنع کن. در آن داستان آن صوفى در پاسخ مىگويد من اصل و حقيقت آن گلستان و رياحين را در دل مىجويم. در عالمى که مظاهر، ظهور حق را نمىتوانند نمايش دهند، تفکر عرفانى مىتواند ما را به اصل و سرمنشأ آنها رهنمون سازد.
به اين معنا که شرايط رجوع به خود و معرفت نفس و سير آفاقى بهتر بهوجود مىآيد. در اينباره مىتوانم مفهوم سکونتکردن را مثال بزنم. تفاوت خانههاى ما با خانههاى قدما صرف اين نيست که مثلاً خانههاى قديمى حياطدار بود و خانههاى آپارتمانى حياط ندارد. بلکه اين است که اصلاً معناى سکونت عوض شده و امروزه سکونت داشتن، يعنى زير سرپناهى بودن که گرما و سرما و... اذيّت نکند؛ امّا اين سکونت حقيقى نيست.
سرپناه بودن محلّ مسکونى، بخشى از مقاصد محلّ مسکونى بوده است. واژه سکونت با سکينه همريشه است. معمارى مدرن اجازه نمىدهد که به سکينه حاصل از بودن در حضور او برسيم و سکونت ما، ما را به ياد او بياورد. ما ديگر پا در زمين و سر به آسمان نداريم. چون متوجّه زمين و آسمان حقيقى نيستيم. سکونت ما اجازه نمىدهد که آسمان آبى را به زيبايىاى ببينيم که به ياد او بيافتيم. اجازه نمىدهد که باد بهارى جان ما را زنده کند.
مولانا درباره اقسام باد در مثنوى و آنچه بادها با جان ما مىکند بسيار سروده است و در روايت نبوى نيز داريم که از باد بهارى تن مپوشانيد. چرا که به قول مولانا:
زآن که با جان شما آن مىکند کان بهاران با درختان مىکند
يا اينکه حافظ از نسيم شمال مىخواهد که زمان وصال را به او بگويد:
خوش خبر باشى اى نسيم شمال که به ما مىرسد زمان وصال
عالم مدرن اين اجازه را نمىدهد يا اين امکان را فراهم نمىکند، امّا از آن طرف، دستورات طريقتى چون بخش اعظمش انفسى و نه آفاقى است، اين امکان را فراهم مىکند که اگر اين شب و روز شما را به ياد او نياورد، آن دستورات قلبى شما را متوجّه او کند.
يعنى در واقع، از يک جهت تنگى آفاقى است، يعنى اين عالم کمک چندانى نمىکند و از جهت ديگر، گشادگى انفسى است که شما مجبور مىشويد که به خود رجوع کنيد و در جهتى معکوس، در سير انفسى، متذکر مطابق آن در عالم آفاقى شويم.
آن تنگى مربوط به عالم آفاقى مىشود، امّا در عالم انفسى همواره امکان گشايش وجود دارد و لذا سلوک معنوى ادامه دارد و نمىتواند ادامه نداشته باشد. حقيقت دين به عرفان متّکى است. اگر عرفان که استمرار همان بعد وَلوى دين است زايل شود، دين تبديل به آداب و رسوم ظاهرى مىشود و ديگر در اين مناسک تذکر نيست. مثلاً همين چهارشنبه سورى در اصل يک آيين عبادى بوده که مىگفتند بايد از هفت بُته آتش بپريد و يادآور اين آيه قرآن است که «وَ إِنْ مِنْکمْ إِلاَّ وَارِدُهَا»[4] که همه آدميان وارد آتش جهنم مىشوند و فقط پاکان يا پاکشدگان از آن عبور مىکنند. مانند هفت مرتبه سلوک، اين پريدن نيز هفت مرتبه دارد که يکى از ملاکها براى تعيين پاکى يک شخص نيز عبور از همين بوتههاى آتش بوده است.
در واقع اين آيين، شبيه به داستان ابراهيم(ع) است که در آتش رفت و نسوخت و همچنين سياوش که وقتى متهم به فساد شد، گفتند او را در آتش قرار مىدهيم که اگر اين اتهام درست باشد مىسوزد و اگر بىگناه باشد سالم مىماند و رها مىشود. امّا مراسم چهارشنبهسورى تبديل به يک آداب و رسوم عرفى شده و بلکه مبدّل به يک بازى وحشتناک شده است.
بنابراين، معلوم مىشود که معنا و مدلول اين مناسک از بين رفته و صورت بىمعنايى از آن باقى مانده است. اگر معناى صورت از دست برود، مانند شاخهاى است که از ريشه گياه تغذيه نمىکند و متّصل به تنه نيست و دير يا زود خشک مىشود و از بين مىرود. ممکن است براى مدّتى بتواند خود را متّصل به آن نگه دارد امّا بهزودى بىرمق شده و خواهد افتاد. اگر آن شأن عرفانى دين تضعيف و زايل شود، دين تبديل به آداب و رسومى صورى و قالبى مىشود که راهى به قلوب پيدا نمىکند و دوام نمىآورد.
دستورات طريقتى چون قلبى است، ظاهرا تحت فشار قرار مىگيرد و سخت مىشود. ولى ظاهر، ظهور باطن است. باطن در مقام و سر جاى قدسى خود است امّا امکان ظهورش در عالم آفاقى گرفته مىشود، ولى در عالم انفسى امکان ظهور و اجرا دارد. ولى به هر حال بايد اميد داشت که در اين فروبستگى کار جهان، گشايشى ايجاد شود.
چو غنچه گرچه فروبستگى است کار جهان تو همچو باد بهارى گرهگشا مىباش
بله، همين امکان ظهور انفسىاش نيز رياضت مىخواهد ولى اکنون رياضتهاى فکرى خيلى بيشتر از رياضتهاى جسمانى اهميت دارد. زمانى بوده که توجّه بشر به جسمانيت خود زياد بوده که به او رياضتهاى جسمانى مىدادند تا به فکر توجّه کند، امّا الآن خود به خود چنان است که آنقدر افکار و انديشههاى متفاوت و مختلف و گاه مخرّب خواسته و ناخواسته به جان انسان هجوم مىآورد که فکر آدم را مشغول مىکند. لذا تهذيبِ فکر است که بيشتر از تهذيب جسم، در عالم مدرن براى سلوک معنوى مورد نياز است. شايد اين جمله مشهور هيدگر در کتاب چه چيز است آنچه خوانندش تفکر که «در زمانه تفکرانگيز ما تفکرانگيزترين چيز آن است که ما هنوز فکر نمىکنيم» با توجّه به معنايى که هيدگر از تفکر مىکند، نيز از جهتى ديگر مؤيّد ضرورت يافتن تفکرى اصيل در دورهاى باشيم که بىفکرى حاکم است و طُرفه آنکه آن را دوره بلوغ فکرى خواندهاند.
حق هميشه حق است. فرمود که «هُوَ الْأَوَّلُ والآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْبَاطِنُ»[5] خداى اوّل، خداى آخر نيز هست. منتها نکته در اينجا است که تاريخْ ادوار دارد که در هر يک، اسمى از اسماء الهى بهواسطه انسان کامل آن دور ظهور مىکند و بهتناسب آن. هر دور امکانات و اقتضائات خاص خويش را دارد:
حقيقت را به هر دورى ظهورى است ز اسمى بر جهان افتاده نورى است
در رواياتى آمده که اگر ولىّ خدا نبود، قطعا زمين ساکنان خود را فرو مىبرد. به عبارت ديگر اگر انسان کامل روى زمين نباشد و بُعد ولوى و معنوى دين حفظ نشود، عالم از هم مىپاشد. به بيان حاج ملاّهادى سبزوارى:
نه در اختر حرکت بود نه در قطب سکون گر نبودى به زمين خاک نشينانى چند
اگر بر روى اين زمين خاکنشينانى که منظور اوليا خدا هستند، نبودند ستارگان نمىچرخيد و زمين هم قرار نداشت.
«بايدى» در کار نيست. طبيعى است که ظواهر آن به اقتضاى عالم مدرن تغيير کند ولى اصول آن عوض نمىشود. اين اصول در عرفان هندو که از قديمىترين اديان است تا عرفان اسلامى وجود دارد. توجّه، تذکر و اينکه شخص چطور بايد دائما به ياد خدا باشد همواره بهعنوان يکى از ارکان سلوک مطرح بوده است.
در قرآن جزو صفات مؤمنان مىفرمايد: «الَّذِينَ هُمْ عَلَى صَلاَتِهِمْ دَائِمُونَ»[6] امّا آيا مىتوانيم بهعنوان يک تکليف شرعى بگوييم که شما دائما نماز بخوانيد؟ خير، امّا عرفا مىگويند که منظور از صلات دائم ذکر دوام و فکر مدام است که هميشه انسان بايد قلبا به ياد خدا و متوجّه او باشد.
به قول باباطاهر: «خوشا آنان که دائم در نمازند». اينها امورى است که در تعاليم عرفانى همه اديان مثل عرفان هندو، عرفان مسيحى و عرفان اسلامى کم و بيش وجود دارد. اينها اصول دستورات سلوکى عرفان است و عوض نمىشود و در همه حال، فارغ از قيد و تنگى زمان و مکان، در عالم مدرن نيز قابل اجراست.
اصول تفکر عرفانى که عوض نمىشود، امّا نحوه رياضت و تربيت نفس آن کسى که در هند و تابع دين هندو بوده و رياضت جسمانى مىکشيده و مسلمانى که در عالم مدرن زندگى مىکند و رياضت فکرى دارد، متفاوت است. اين تفکر همچنين به ما مىآموزد که چگونه به عالم بنگريم و نسبت آن را با خود و مبدأ و حقيقت عالم پيدا کنيم.
بهتر است اينطور بپرسيم که ديندارى در عالم مدرن چگونه ميسّر مىشود که پاسخش اين است که اگر ديندارى عارفانه نباشد، چون خودِ عالم مدرن امکان ديندارى صرفا متشرّعانه را به جهات مختلف نظرى و عملى دشوار و سخت کرده، تديّن سست و سطحى مىشود و به همين دليل است که تصوّر نمىکنم که در ايران بعد از انقلاب، مؤمنان زياد شده باشند، البتّه ممکن است بگوييد که متشرّعان زياد شده باشند که لااقل در مورد نسل نو در آن نيز ترديد دارم.
چنين است که با وجود اينکه از حيث ظاهرى براى دين تبليغ و هزينه بسيار مىشود، ولى منشأ اثر نمىشود. الآن ببينيد با اين همه تکثير مساجد و منبرها و مؤسّسات تبليغ دين چند نفر از سر ايمان و نه صرف اوقات فراغت به مسجد مىروند و در اين بين چند نفر جوان هستند؟ درحالىکه الآن راديو، تلويزيون، وزارت ارشاد و دهها مؤسسه ديگر با همه امکانات تبليغ دين مىکنند و حتّى ستاد نمازجمعه داريم، امّا نتيجهاش چيست؟ مسجد زياد تأسيس شده است، امّا نمازخوان کجاست؟
قبلاً بیان کردم که ايمان با اسلام، به معناى رعايت احکام شريعت، تفاوت دارد. گفتم که اگر کتاب اصول کافى، باب ايمان و کفر، را نگاه کنيد، اين نکته را که در واقع جوهره تعاليم و تفکر عرفانى در آن است، بهوضوح مىبينيد. در اين کتاب احاديثى وجود دارد در ذيل اين عنوان «بَابُ أَنَّ اَلإسْلاَمَ يُحْقَنُ بِهِ اَلدَّمُ وَ تُؤَدَّى بِهِ اَلْأَمَانَةُ وَ أَنَّ اَلثَّوَابَ عَلَى الإيمَان». اسلام باعث مىشود تا خون حفظ شود و اداى امانت صورت گيرد ولى پاداش به ايمان است. در روايت ديگرى در تعريف اسلام عبارت «تُسْتَحَلُّ بِهِ اَلْفُرُوجُ» نيز اضافه بر موارد فوق آمده که منظور از آن اين است که شما مىتوانيد با مسلمان ديگر ازدواج کنيد. چون مثلاً اگر مسيحى باشيد، نمىتوانيد با يک دختر مسلمان ازدواج کنيد، امّا اگر اسلام بياوريد، مىتوانيد اين کار را انجام دهيد. با اسلام آوردن در يک جامعه اسلامى خون شما حفظ مىشود و فرزند شما از پدر مسلمان نيز ارث مىبرد. امّا اينها همه لوازم حقوقى اسلام آوردن است. در واقع با قبول اسلام، و آنچه به صورتِ ظاهر شريعت انجام مىدهيد، از عوارض و نتايج حقوقى آن بهره مىبريد.
فرض کنيد اگر يک نفر به کشور آلمان برود و بخواهد تبعه آنجا شود، اوّلين چيزى که از او مىخواهند تا بتواند در آنجا زندگى کند اين است که بايد به قانون اساسىاش ملتزم باشد و لذا قسم بخورد. آن شخص براى اينکه بتواند آنجا زندگى کند و به تعبير اين روايت جانش حفظ شود و بتواند وارد آن اجتماع شود و مثلاً بتواند با يک زن آلمانى ازدواج کند، بايد بگويد که به قانون اساسى آلمان ملتزم است، در غير اينصورت آلمانى محسوب نمىشود. با اين شهادت، حتّى اگر قلبا هم معتقد نباشد، مىتواند مشمول قوانين تبعه آلمانى بودن شود و از مزاياى آن استفاده کند. او درواقع از احکام و لوازم حقوقى آنجا بهره مىبرد.
در همين باب اصول کافى در روايتى، شخصى از امام صادق(ع) در مورد آيه «قالَتِ اَلْأَعْرابُ آمَنّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لکِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا»[7] سؤال مىکند. امام(ع) در پاسخ مىفرمايد: آيا نمىبينى که ايمان، غير از اسلام است؟ در حديث ديگرى آمده که امام صادق(ع) فرمود: اسلام همين صورت ظاهرى است که مردم برآنند يعنى شهادت به توحيد و نبوّت و انجام اعمالى که عبارتند از نماز گزاردن و زکات دادن و حجّ رفتن و روزه گرفتن: «اَلإسْلاَمُ هُوَ اَلظَّاهِرُ اَلَّذِى عَلَيْهِ اَلنَّاسُ شَهَادَةُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدا رَسُولُ اَللّهِ وَ إِقَامُ اَلصَّلاَةِ وَ إِيتَاءُ اَلزَّکاةِ وَ حِجُّ اَلْبَيْتِ وَ صِيَامُ شَهْرِ رَمَضَانَ».
در واقع اينکه مىگويم تفکيک ظاهر و باطن اساس تفکر عرفانى است در همينجا است. بعد در ادامه روايت آمده که «اَلايمَانُ مَعْرِفَةُ هَذَا اَلْأَمْرِ مَعَ هَذَا فَإِنْ أَقَرَّ بِهَا وَ لَمْ يَعْرِفْ هَذَا اَلْأَمْرَ کانَ مُسْلِما وَ کانَ ضَالاًّ»؛ يعنى ايمان معرفت به اين امر است و اگر شما اقرار ظاهرى کنيد (و بهصورت زبانى شهادتين را بگوييد) امّا معرفت به آن نيابيد، مسلمان هستيد، امّا گمراهيد.
باب ديگرى در همين کتاب با عنوان «أنَّ اَلإيمَانَ يَشْرَک اَلإسْلاَمَ وَ اَلإسْلاَمَ لاَ يَشْرَک اَلأيمَانَ» وجود دارد که در شرح اين مطلب است که ايمان شامل اسلام است، امّا اسلام شامل ايمان نيست. در اينجا نيز يک نفر از امام صادق(ع) مىپرسد که من را از اسلام و ايمان خبر دهيد که آيا دو چيز مختلف است؟ امام فرمود: ايمان، شامل اسلام است امّا اسلام شامل ايمان نيست. اين راوى مىگويد که به امام(ع) گفتم اين مسئله را توضيح دهيد. امام(ع) فرمود: اسلام گواهىدادن به اين است که خدا يکتاست و بهسبب اسلام، خونها حفظ مىشود و قوانين ازدواج و ارث جارى مىشود. جماعت مردم بر ظاهر اسلام هستند، ولى ايمان هدايت است و نقش بستن صفت اسلام بر دلها است و عملى است که بهواسطه آن، در اعضا و جوارح آشکار مىشود. ايمان شامل اسلام ظاهرى نيز هست، امّا اسلام شامل ايمان باطنى نيست. چنانکه مىبينند اين تفکيک اسلام و ايمان يا ظاهر و باطن همان مبدأ و منشأ اصلى تفکر عرفانى است. پس توجّه کنيد که مسئله ديندارى در عالم مدرن به دو جنبه دين مربوط مىشود، جنبه شريعتى يا اسلامى و جنبه طريقتى يا ايمانى آن که همان جنبه عرفانىاش است و در عالم مدرن جنبه ايمانى است که اهميت و لذا مسئوليت بيشتر دارد.
چون ايمان امرى قلبى است و اسلام، البتّه نه بهمعناى دين اسلام بلکه به همان معنا که در آيه قالت الاعراب... آمده، امرى ظاهرى. امور ظاهرى، را مىتوانيد محاسبه کمّى کنيد ولى امر باطنى و قلبى را که کيفى است نمىتوانيد بشماريد. بدينجهت بنده نمىتوانم تعداد مؤمنان را بشمارم ولى مىتوانم آثار و لوازم تشرّع بدون ايمان را در جامعه نشان دهم.
امّا در پاسخ به اين سؤال، نظر شما را به اين مسئله جلب مىکنم که شايد جهت اصلى آن اين باشد که از يک طرف با غلبه و تبليغ قشريت ظاهرى، توجّه و تذکر به حقيقت دين و ايمان کم شد و از طرف ديگر از مبانى و احکام عالم مدرن غفلت گرديد و فهم آن سطحى و ظاهرى شد. اين است که عالِمى که هم اهل معرفت باشد، بهمعنايى که در روايت آمده بود، و هم عالِم به زمانهاش باشد کم داشتهايم و آن تعداد اندک هم عملاً کنار گذاشته شدند. در واقع تسلّط تديّن ظاهرى اين امکان و اجازه را نداد که به دغدغههاى ايمانى نسل جديد و پرسشهاى آنان که غالبا بهواسطه نفوذ تفکر مدرن است، توجّه شود. يادمان باشد دغدغههاى ايمانى از قبيل دغدغههاى شک بين رکعت دوم و سوم در نماز نيست، چيز ديگرى بسيار عميقتر است.
پینوشتها
[1]. یوسف/ 105.
[2]. حدید/ 16.
[3]. اعراف/ 205.
[4]. مريم/ 71.
[5]. حدید/ 3.
[6]. المعارج / 23.
[7]. حجرات/14.
انتهای پیام