چند روزی است مردد بین عقل و احساس ماندهام چیزی بنویسم، اما نمیتوانم. بارها وقت مصاحبهها را رد کردهام و پاسخ مثبت ندادهام. دوستانی نیز مکرر از من درخواست و تقاضا کردند و جوابم منفی بوده است.
شاید روزگار مرا زنده نگه داشته است تا راوی مظلومیت بچههای گردان فجر و شهیدان شهرم باشم. اما راستش را بخواهید دلشوره آن شب کربلای ۴ آرام و قرارم را گرفته است. اندوه یا چیزی گنگ که سالیان سال در من رسوب کرده و نمیگذارد آرام و قرار بگیرم.
ماشین تویوتای گردان در کنار محل تلاقی کارون و اروند پیادهام کرد. باید از حاشیه اروند به طرف محل رهایی بچهها میرفتم. قدمهایم را بلندتر و تندتر کردم تا عقب نمانم، اما شب بود و هوا سرد. دلهرهای عجیب از نرسیدن بر جانم افتاده بود. دلهرهای که مبادا نرسم یا دیر برسم.
به بچهها رسیدم. چند نفر سوار بر قایق بودند و قطار قطار قایق بود تا به سمت منطقه دشمن هجوم ببرند. قرار بود در سکوت حمله آغاز شود اما آتشی که دشمن با رگبار یکریز گلولهها ایجاد کرد، نمیگذاشت سکوتی حاکم باشد.
«یورش» نیروهای ما به خط دشمن با بارش همین گلوله آغاز شد و بچهها یکی پس از دیگری بدون شلیک گلولهای از سوی ما در خون خود غوطه میخوردند و در اروند خروشان فرو میرفتند و گم میشدند.
نمیدانم آن شب اروند از سر مهربانی با امواج خروشان خود، بچهها را میبلعید یا در آغوش میکشید...
فقط آن شب اروند برای شهیدان مهربان شده بود و خون از پیکر و چهره بچهها را پاک میکرد، غسل میداد و در بزرگترین قبرستان آبی جهان به آغوش میکشید.
چرا ؟
نکته کلیدی کربلای ۴ پاسخ به این پرسش است: آمادگی دشمن؛ اطلاع داشتن از زمان عملیات، یکبار شکست خوردن از ما (والفجر ۸ یا همان عملیات فاو)، تکمیل سیستم دفاعی با موانع بیشتر، استحکامات با سنگرهای جدید، استفاده از تسلیحات تمام و کمال و...و همه اینها حکایت یک شب هولناک و سخت برای ما و یک فریب برای دشمن و یک جنگ جهانی.
از نیزار تنها بدون یاران خارج میشوم، میروم تا روایت کنم امشب را...
حسین پیروان، از یادگاران عملیات كربلای 4
انتهای پیام