به گزارش ایكنا از فارس، محمدرضا خالصی، معاون فرهنگی جهاددانشگاهی فارس امروز، 13 مردادماه در جمع گروهی از اندیشمندان، شاعران و ادیبان، ضمن بررسی یکی از اشعار منصور اوجی، شاعر معاصر شیرازی از منظر فلسفی، با طرح مباحثی از اندیشمندان و فیلسوفان شهیر جهان به نقد آن پرداخت.
وی با اشاره به این شعر منصور اوجی که «به آزمونت میكِشد وُ میكُشد/ حیات است وُ مرگ/ زنبورِ عسل، بر شكوفه نارنج/ گنجِ نهفته در دلِ دریا/ آهِ از سَرِ حسرت/ كارد و تُرنج/ و زلیخاست در آرزوی حجله بخت/ و پیراهنِ پاره یوسف، از پُشت/ گنجشكِ دمِ صبح و پاره سنگِ رها/ گل صد پَر وُ پَرپَر/ روغنِ ریخته/ و پروانه مرده در مشت/ تا بگریی»، آن را نشان دهنده دغدغه اگزیستانسیالیستی شاعر دانست.
خالصی اظهار كرد: آگاهی، همواره از یك عین ((object)) جهت گرفته است. ما همیشه یك عین (object) دیداری را میبینیم و آن را میشناسیم و حتی در خیالمان نیز یك عین (object) خیالی را به تصویر میكشیم، بنابراین آگاهیهای ما با یك عین (object) دارای همپیوند (correlation) است.
این استاد دانشگاه با اشاره به مطلبی به نقل از سوکولوسکی، با این مضمون که «پس روی آوردن عبارت است از پیوند آگاهانهای كه با یك object برقرار میسازیم»، گفت: از این منظر، جهان ابژهای بیرون نیست كه در مورد آن خردمندانه بیاندیشیم و آن را در ذهن تصویر كنیم. آگاهی در درونِ ما شكل میگیرد، ما سوژههایی یا به تعبیرهوسرل، مفعول با واسطه آشكارسازی هستیم.
خالصی ادامه داد: هوسرل شعارِ بازگشت به سوی اشیاء (To the thing) یعنی توجه و التفاتِ ذهن به دادههای آگاهی را اساس كار خود قرار داد و با تعلیق (epoche) حكم به وجود یا عدم وجود، ابژههای مستقل از آگاهی را نشان داد كه در مرحله تحویل (reduction) آگاهی، در فرآیند معنابخشی (idedtion)، به دادههای حواس، ذات و معنا میبخشد.
وی گفت: هوسرل با طرح بحث حیث التفاتی (intentionality) نشان داد كه آگاهی، همواره آگاهی از چیزی یا آگاهی به سوی چیزی است. به عبارتی، آگاهی دارای همپیوندی است كه آن را قصد و مراد میكند و این ما به ازاء نه به طور استنتاجی، بلكه به طور بدیهی است. لذا هرآنچه به یقین درباره آگاهی خودمان میدانیم، درباره ما به ازاء آگاهی خود نیز میدانیم، نباید از نظر دور داشت كه نزد هوسرل ما به ازای آگاهی، شیئی فیزیكی نیست، بلكه معنای eidos و ذاتِ شی است.
خالصی یادآور شد: نكته مهم این سخنان این است كه اساساً جهان در سویی نیایستاده و انسان در سویی دگر، بلکه هر دو به هم مرتبط و متصلاند. از همین روست كه سوژه و ابژه را میتوان درهم و با هم دید. آدمی و جهان، مقوِّم و مقوَّم یكدیگرند.
این استاد دانشگاه گفت: هوسرل در راستای پرداختن به كار شناخت اشیاء واقعی، آنها را در كروشه قرار میداد. در كروشه قرار دادن ابژه واقعی، اساس نقد هوسرلی است و همین امر موجب میشد كه از متن ادبی یك خوانش درونی انجام شود، در این خوانش، متن به پیكرمندی محض خودآگاهی نویسنده تعلق میگیرد، پس جهان و اشیا از این منظر منتزع و منقطع و منفك از آدمی نیستند.
خالصی گفت: جهان نظامِ انداموارهای است كه هرآنچه در آن است، با هم مرتبط و متصل هستند. نمیتوان در این الحاق و اتصال، منفك و مجزا از منظر یك انسان بیرون از این نظام اندامواره به جهان نگریست. به گفته باشلار، «ما تصویر شعری را در شأنِ وجودی آن در نظر میگیریم».
این شاعر و منتقد ادبی گفت: پس شعر میشود آن اتفاقِ درونی كه از درون، با اشیاء مرتبط است و شناخت تازهای از اشیا را برای ما متصور میكند كه تا پیش از آن، این شناخت را نداشتیم. به همین دلیل است كه باشلار از زبان پییر ژان ژوو، شاعر فرانسوی، مینویسد: «با این ارتباط با هستی است كه شعر از خاستگاهِ خود فراتر میرود» و در ادامه اضافه میکند «صورتِ نابِ زبان، ژرفترین ارتباط را با واقعیات دارد و همان را به منصه ظهور میرساند».
این استاد دانشگاه اضافه کرد: از این چشمانداز، ارتباطِ شعر با جهان، ژرفترین ارتباط است، چرا كه شعر، شناختی درونی از اشیا را ارائه میدهد كه این شناخت در اختیار همگان نیست؛ اشیا و موجودات در یك فرایندِ دو سویه با شاعر، او را به سمتِ آگاهی درونی سوق میدهند.
خالصی با بیان اینکه باشلار بر این باور است كه «شاعر آن كس است كه میداند و میشناسد و از دانستههایش فراتر میرود و آن فرادانستهها را نامگذاری میكند»، گفت: در این شعر، منصور اوجی ما را با جهان پیرامونمان به گونه دیگری روبهرو میكند. جهانی مشحون از اشیا و موجودات كه در آن دغدغه بودن و نبودن همه اجزای آن را در بر گرفته است؛ مرگ و حیات و زیستن و مردن، علیالقاعده دغدغه انسانی است، موجودات و اشیا را این تشویش و دلپَریشی نیست.
این پژوهشگر و منتقد ادبی اضافه کرد: اوجی در این شعر ما را به سمت بودن و نبودن و اضطرابِ همیشگی آن كه یك مقوله وجودی است، میبَرَد، منتها این دغدغه و اضطراب را در سطح موجودات و اشیا میگستراند و این التهاب را در عرصه زیستی جهان تصویر میكند.
خالصی یادآور شد: اوجی برای نیل به این مقصود، ابتدا ما را از زمانِ جهانی، یعنی زمان ساعتی و گاهشماری كه زمانی عینی و مربوط به رویدادهای جهان است، میرهاند و این زمان سیطرهجو را سلطه میشكند و ما را وارد عرصه زمانی درونی كه همان زمانِ ذهنی است، میكند.
این استاد دانشگاه ادامه داد: این زمان ما را به sequence و به عرصههای پشتِ همی كُنشها و تجارب ذهنی سوق میدهد. در این زمان است كه گذشته، گذشتگی خود و آینده آیندگی خود را از دست میدهد، چرا كه از بودگی كنونی ما نشئت مییابد و در این بودگی، نشانی از گذشته و آینده وجود ندارد. این برون جستگی، خیزشی است از لحظه كنونی و آینده و گذشته در یك بیزمانی.
خالصی با بیان اینکه در این برون جستگی است كه ما با شیئیدن (thinging out) روبهرو میشویم، گفت: هایدگر میگوید «در هر برون جستگی، زمانمندی به مثابه یك كل خود را زمانمند میسازد و این بدان معناست كه تمامیت كل ساختاری اگزیستانس واقعبودگی و سقوط در وحدت برون جستگیای كه زمانمندی اكنون خود را با آن زمانمند كرده است، ریشه دارد. زمانمند كردن به معنای برونجستگیهایی نیست كه در یك توالی میآیند، بلکه آینده بعد از بودگی نیست و بودگی زودتر از حال نیست، زمانمندی خود را به مثابه آیندهای كه در فرآیند بودگی حاضر میسازد، زمانمند میكند».
این پژوهشگر گفت: به همین دلیل است كه در این شعر، حیات و مرگ درهم و در كنارهم بدون هیچ انفصال و انقطاع زمانی رُخ میدهند و ما هر دو را همزمان و یك جا میبینیم. این صیرورت منطقاً در یك لحظه قابل مشاهده نیست، اما اوجی در این شعر این فضا را برای خواننده شعرش فراهم میكند.
خالصی گفت: شاعر از این منظرِ بیزمانی، ما را وارد عرصه شناختِ اشیا میكند و از این منظر است كه زنبور عسل بر شكوفه نارنج و گنج نهفته در دل دریا با آهِ از سرِ حسرت معنا میشوند.
وی ادامه داد: انسان به طور وجودی و هستی شناختی صرفاً بدین دلیل هست كه با جهان اطرافش گره خورده و همین روابط است كه مقوِّم اگزیستانس انسان او محسوب میشود؛ فهمِ هستی علیالقاعده یك فهم پیش دستی نیست، بلكه فهم دازاین (dasein) از خود، نوعی فهمِ هستی شناختی است، چرا كه انسان تنها موجودی محسوب میشود كه هستیاش برایش مسئله است و همِّ و غمِ هستی خود را دارد.
این شاعر و منتقد ادبی گفت: این فهم در ساحتِ هنر همراه با آشناییزدایی جلوه مییابد. هایدگر برای این منظور از تابلوی كفشهای زن روستایی اثر ونگوگ بهره میبرد و آن را تجزیه و تحلیل میكند؛ او میگوید «كفشهای زن روستایی در فضایی به نمایش در میآید كه بر آن گردِ راه مزرعه و مسیر كار و روزمرگی نشسته است این نقاشی دنیای كشاورز را با همه خستگیها و بیمها و امیدهایش تصویر میكند.
خالصی ادامه داد: در این شعر نیز ماهیتِ بودن و نبودن، زیستن و در گذشتن و حیات و مرگ كه دغدغه اصلی انسانی است در یك سریان ذهنی به تمامی اشیا و موجودات عودت داده میشود و شعر از دغدغهمندی اشیا و موجودات و انسان از نابودگی پرده بَر میدارد.
خالصی یادآور شد: در اندیشه هایدگر، هنر به تماشا گذاردن جهان برای كسانی است كه بیرون از آن هستند و در عین حال مخاطب آناند.
وی اظهار كرد: شعر با میكَشد و میكُشد آغاز میشود، جناسی كه بازی حیات و مرگ را به تصویر میكشد، كشش و ربایش زیستن از یك سو و امحا و انهدام از سوی دیگر، شاعر خود این مقوله را میشكافد كه آن كشش حیات است و آن كُشتن مرگ ... و سپس زنبور عسل بر شكوفه نارنج نماد حیات است و زیستن و گنج نهفته در دل دریا نماد امید و یافتن ...، اما شعر با آهِ از سرِ حسرت ادامه مییابد.
این منتقد ادبی اضافه کرد: درست در زمانی كه شاعر ما را به حیات و امید سوق میدهد آهِ از سرِ حسرت، دیگر روی سكه زندگی را به نمایش میگذارد كه دقیقا! با آن فضای قبلی در تَباین و تضاد است و این پارادوكس با فرازِ كارد و ترنج كامل میشود.
خالصی بیان كرد: ترنج سمبل زیبایی و عشق در كنار كارد قرار میگیرد تا رابطه هستی و نیستی یك بار دیگر در شعر به نمایش گذاشته شود و البته تلمیح طرفهای نیز به داستان یوسف و زلیخا دارد كه شاعر در بند بعدی شعر آن را بازگو میكند كه به نظر من این بند، فضای ابهامی شعر را كاسته و توضیحی را ارائه كرده كه هیچ نیازی به آن نبوده است.
این شاعر و نویسنده گفت: تصویر كارد و ترنج به اندازه كافی این عرصه را بازگو میكند و ذهن خواننده را به آن داستان قرآنی میكشاند و در فضای مبهم هستی و مرگ، رها میكند بیآنكه نیازی به واگویی دوباره داستان یوسف و زلیخا آن هم بدین شكل باشد «و زلیخاست در آرزوی حجله بخت/ و پیراهن پاره یوسف، از پشت».
خالصی افزود: به نظرم شاعر، خواسته خواننده شعرش این موضوع را صریحتر بفهمد و دقیقاً شعر این جا لطمه میخورد. شعر یك دغدغه انسانی را از ابتدا تا انتها با خود دارد و آن مسئله هستی و نیستی است كه به شكل بسیار آگاهانهای در تار و پود شعر جای گرفته، این دغدغه جزء لا یتجزای شعر محسوب میشود و بیشك بازی كارد و ترنج به تنهایی بار این دغدغه را بر دوش میكشد، بیهیچ نیازی به توضیح داستان یوسف و زلیخا.
این منتقد ادبی اضافه کرد: این چرخههای مكشوف و نامكشوف ما را به سوی كنشهای مداوم انسانی در عرصه هستی شناختی او پیش میبرد. از یك سو ما غرق انبساطِ زندگی هستیم و هم زمان از سوی دیگر در دهشت و هول مرگ به سر میبریم. شعر دقیقاً تصویر این فضای پارادوكسیكال است.
این استاد دانشگاه با بیان اینکه هایدگر اثر هنری را ستیز دائمی جهان و زمین میداند كه در چهار قالب میرایان، قدسیان، زمین و آسمان شکل میگیرد، گفت: هایدگر در این زمینه میگوید این نمایش آینهای تعلق یك دست و ساده زمین و آسمان و قدسیان و میرایان را جهان مینامیم. جهان با جهان شدن ظهور و حضور مییابد و نمیتوان آن را از طریق دیگری درك كرد. از این دیدگاه، عالم و زمین با یكدیگر در نبردند. به تعبیر او اثر هنری جایگاه بر پا داشتن جهان و فراز آوردن زمین از راه پیكار این دو كه در اصل پیكار ظهور و خفای وجود است، بر عهده دارد.
وی در ادامه بیان كرد: حیات و مرگ دو مقوله اساسی این ستیز و چالش است كه زیربنای این شعر را شكل میدهد. شعر در پارههای بعدی خود نیز این فضا را ادامه میدهد. «گنجشك دمِ صبح و پاره سنگِ رها، گل صدپر و پرپر شدن، روغن ریخته و پروانه در مشت»، همزمان چالش مرگ و حیات به صورت هم زمان است.
خالصی گفت: تصویر همزمان گنجشك، مخصوصاً با قیدِ دمِ صبح كه نشانی است از طلوع و آغازیدن با پارهسنگ رها كه رهایی سنگ نیز هم جنس پرواز بالهای گنجشك است و بازی واجهای (ن و گ) و گل صد پر كه به شكلی كثرت وجودی گل را بیان میكند؛ با جناس پرپر و روغن ریخته كه دیگر با ریختگی طبیعتاً روغن نخواهد بود و این نابودی را در خود و با خود به همراه دارد و پروانه و مشت كه تصویری دیگر از اضمحلال پرواز است هم زمانی وقوع حیات و مرگ را به تصویر میكشد. در واقع ما از یك سو با internal time كه شعر لحظه به لحظه ما را با آن مواجه میكند، روبهرو هستیم و از سوی دیگر با پیوستگی اشیاء و موجودات در تأثراتی (impressions) مواجهیم كه از بیرون از اشیاء شكل نمیگیرد. یعنی ما محاذی با یك خوانش درون شناختی از اشیا هستیم.
وی اظهار كرد: در خوانش این شعر كلمات بیانگر مصداق شیء نیستند، بلكه در بر گیرنده جوهر زیستی آن نیز هستند، بدین گونه كلمات، اشیا را در همان حال كه اثبات میكنند نفی مینمایند و همچنین در حالی كه آن را آشكار میكنند پنهان میسازند. در چنین خوانشی، كلمه، بیش از یك ماده صوتی كاربرد دارد و وارد مسئله هستی شناختی میشود و ما را با نوعی كنشگری شیء روبهرو میسازد.
خالصی اضافه کرد: تصاویر و كلمات ما را وادار میكند تا پدیدههای طبیعت را در تكانش و فوران و انبساط از سویی و از سوی دیگر در سكون و وقفه و انهدام ببینیم. از همین روست كه ستیز و چالشی دائمی میان انسان و جهان را مشاهده میكنیم و این ستیز از عرصه انسانی به عرصه اشیا و كلمات نیز سرایت میكند.
وی با بیان اینکه تا آخر شعر این حالت ادامه دارد و شعر با كلمه «بگریی» پایان مییابد، گفت: «بگریی» در فراز آخر شعر یك لحظه را میسازد؛ یعنی شعر از حالت قطعهای، به حالت لحظهای تغییر مییابد، قطعات، اجزایی هستند كه هنگامی كه از كل خود دور شوند وجود دارند مثل برگ و میوههای درخت اما لحظات اجزایی هستند كه نمیتوانند جدا از كلی كه به آن تعلق دارند وجود داشته باشند، مثل رنگ قرمز برگها كه جدا از آن سطح و امتداد مكانی نمیتوان آن را دید.
خالصی در ادامه گفت: واژه آخر شعر «بگریی» آن حالت پارادوكسیكالِ حیات و مرگ و بودن و نبودن را كه از ابتدای شعر ما را در چنبره خود گرفته است، به یك حالت انسانی ماندگار تبدیل میكند تا شعر دوباره باز گردد به یك دغدغه و به نظرم این بخش با كلمه «بگریی» اوج شعر محسوب میشود.
انتهای پیام