زنان سرپرست خانوار و تلاش برای زندگی
کد خبر: 4114225
تاریخ انتشار : ۲۳ دی ۱۴۰۱ - ۱۰:۵۷

زنان سرپرست خانوار و تلاش برای زندگی

زندگی به خودی خود سخت است و برای یک زن سرپرست خانوار، سخت‌تر؛ با این وجود، آنچه همه می‌دانیم این است که «ما چاره‌ای جز دویدن برای زندگی نداریم».

زنان سرپرست خانوار

زندگی روزهای خاص و سخت بسیار دارد و این روزها، ما را مجبور می‌کنند که چند نقش را بر عهده بگیریم. زنان سرپرست‌ خانوار، یکی از گروه‌هایی هستند که در کنار نقش مادری، باید پدر، نان‌آور، ستون خانواده و محور و تکیه‌گاه فرزندان باشند، بی‌آنکه خود تکیه‌گاهی داشته باشند. متن زیر، شرح گفت‌وگوی خبرنگار ایکنای اصفهان، با یکی از زنان سرپرست خانوار است که به‌مناسبت روز مادر و بزرگداشت مقام زن انجام شده است.

خودش را مریم معرفی می‌کند و می‌گوید ۳۸ ساله است، با سه فرزند ۱۹، ۱۶ و ۱۲ ساله که همسرش را پنج سال پیش در تصادف از دست داده و حالا، سه، چهار سالی می‌شود که برای تأمین هزینه‌های زندگی، کارگاه خیاطی تأسیس کرده‌ است.

مریم می‌گوید: بعد از فوت همسرم، مهم‌ترین نگرانی‌ام، تأمین هزینه‌های زندگی بود‌ و مدیریت بچه‌ها. یادم هست که مدام از خودم می‌پرسیدم حالا باید چه کنم؟ در عین حال، فرزندانم به شدت نگران بودند و دیدن این نگرانی که حتی از نگاه‌هایشان پیدا بود، برای من سخت‌ترین احساس ممکن بود. برای ما که مستأجر بودیم و زندگی ساده‌ای داشتیم، فهمیدن اینکه ادامه مسیر چقدر می‌تواند مشکل باشد، کار سختی نبود و ذهن بچه‌ها را درگیر کرده بود.

او ادامه می‌دهد: من راهی جز دویدن برای زندگی و فرزندانم نداشتم، باید تلاش می‌کردم تا بتوانم زندگی خود و فرزندانم را اداره کنم؛ در عین حال، حفظ غرور و عزت نفس خودم و بچه‌ها برایم اهمیت داشت. دلم نمی‌خواست دستم پیش این و آن دراز باشد یا کسی دلش به حال ما بسوزد. به همین دلیل، دست بر زانو گذاشتم و بلند شدم. روزهای اول سعی کردم در شرکت یا سازمانی کار پیدا کنم، اما کار راحتی نبود. با سن و سالی که داشتم، جایی مرا استخدام نمی‌کردند یا اگر استخدام می‌شدم، حقوقم کفاف زندگی را نمی‌داد. حتی یادم هست یکی دو شرکت بودند که وقتی در فرم استخدام نوشتم بیوه هستم، نگاه‌ها تغییر کرد، حرف‌هایی شنیدم و نگاه‌هایی دیدم که تحمل آن برایم سخت بود. به قول معروف، دو تا پا داشتم، دو پای دیگر هم قرض و فرار کردم. سالم زندگی کردن از هر چیزی در دنیا برایم مهم‌تر بود. در نهایت، وقتی از استخدام شدن ناامید شدم، فهمیدم که به هیچ کس جز خدا و خودم نباید امید داشته باشم، باید خودم کاری راه می‌انداختم.

کار برای خدا بی‌پاسخ نمی‌ماند

مریم می‌گوید: چند ماه پس از فوت همسرم را با پس‌انداز اندکی که داشتیم، طی کردیم. من حتی دیه کامل از کسی که با همسرم تصادف کرده بود، نگرفتم. او هم مرد جوانی بود و خانواده‌اش برای گرفتن مبلغی و اعلام رضایت اصرار داشتند و من هم بعد از رفت و آمد و فکر زیاد، همین کار را کردم. فکر کردم با زندان رفتن و نابودی یک زندگی دیگر، همسرم برنمی‌گردد. در عوض، از خدا خواستم همان‌طور که من زندگی را به آن خانواده بخشیدم و اجازه ندادم مردشان به زندان برود، او هم کمک کند تا زندگی‌ام سر و سامان دوباره‌ای بگیرد.

می‌پرسم: سر و سامان گرفت؟ و او لبخند می‌زند و می‌گوید: خدا نزد دل‌های شکسته است، کاری که برای خدا انجام شود، بی‌پاسخ نمی‌ماند. خیاطی را تجربی بلد بودم، به‌صورت خیلی محدود برای خانواده و اقوام خیاطی می‌کردم و به گواه همان اندک مشتری‌ها، کارم بد نبود. تصمیم گرفتم شانسم را در این زمینه امتحان کنم. در اولین قدم، مدرک فنی حرفه‌ای خیاطی گرفتم و بعد از آن، شروع به کار کردم. اول تابلویی سفارش دادم و به سردر خانه زدم که اعلام می‌کرد اینجا کسی کار خیاطی انجام می‌دهد. بعد از آن، به اقوامی که کارم را دیده بودند، با پیامک اعلام کردم که جدی‌تر کار می‌کنم و اگر کاری داشتند، یا کسی پرسید، معرفی کنند. در این بین، توجه به بچه‌ها و اینکه حواسم از آنها پرت نشود هم مهم بود، سعی کردم  آنها را به هر نحو در کار دخیل کنم تا بتوانیم با هم رفیق، همکار و همدل بمانیم. آن روزها، دختر بزرگم ۱۵ ساله بود، او را مسئول تبلیغات و سفارشات کردم، برایش در خانه جای کوچکی مشخص کردم و رسماً همکارم شد. پسرم با وجود سن کمش خیلی دقیق و موشکافانه اوضاع مرا دنبال می‌کرد، حتی یکی دو بار گفت می‌خواهد کار کند، اما من خیلی جدی مانع شدم و قول دادم که از او کمک بگیرم. او مسئول خریدهای خانه بود و دختر کوچک هفت ساله‌ام در حد توان در تمیز ماندن خانه کمک می‌کرد. آن روزها، روزهای سختی بود. گاهی واقعاً هیچ پولی نداشتیم، چون هیچ سفارشی نگرفته بودیم، اما کم‌کم کار شروع شد، از در و همسایه تا اقوام.

چاره‌ای جز کار بیشتر نداشتم

می‌پرسم چه شد که به این کارگاه رسیدید و مریم می‌گوید: بعد از مدتی، به پیشنهاد دخترم، تعدادی برگه تبلیغات چاپ کردیم و با کمک هم در نقاط مختلف پخش کردیم. کم‌کم تلفن‌ها و سفارشات بیشتر شد. گاهی تا نیمه شب کار می‌کردم و صبح زود برای مدرسه رفتن بچه‌ها بيدار بودم. زندگی پرفشاری بود؛ کار من زیاد بود و هزینه‌ها، اجاره خانه، هزینه خوردوخوراک و مدرسه و امور بچه‌ها، زیادتر. در کنار خیاطی، کارهای دیگر مثل گلدوزی و جواهردوزی را هم یاد گرفتم. در عین حال، توجه به بچه‌ها، درس و مشق و حال و احوالشان هم بود. گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابم می‌برد. چشمانم ضعیف شده بودند، اما می‌دانستم که چاره‌ای ندارم.

ادامه می‌دهد: بعد از دو سال، کار ما بیشتر شد و توانستم یک نفر را برای کمک بگیرم. یک سال بعد از آن، تعدادمان چهار نفر شد، چون دو نیروی دیگر اضافه کردم. حالا دیگر یک کارگاه کوچک خیاطی داشتم و در نهایت، سال گذشته با کمک خدا توانستم کارگاهی اجاره و دو نفر دیگر نیرو اضافه کنم. در این چند سال، دخترم در کنکور شرکت کرد و رشته دندانپزشکی در دانشگاه دولتی قبول شد و این شاید بزرگترین شادی من در چند سال اخیر بود.

مریم می‌گوید: حالا غیر از خودم، به پنج خانم دیگر هم کمک می‌کنم و از این بابت خوشحالم. اگر خدا کمک کند و توانش را داشته باشم، دوست دارم تعداد همکاران بیشتر شود تا بتوانم به خانم‌های بیشتری کمک کنم.

او معتقد است: زندگی هنوز هم سختی‌های خودش را دارد، هزینه‌ها هر روز بیشتر می‌شود و ما باید بدویم تا بتوانیم خانواده را تأمین کنیم. از طرف دیگر، کار زیاد، استراحت کم و نگرانی‌های همیشگی، زنان را فرسوده می‌کند. کاش جایی بود که زنانی مثل من، از آن کمک و حمایت می‌گرفتند، منظورم تحت پوشش بودن و جایی مثل کمیته امداد یا خیریه نیست، بلکه جایی است که بتواند تسهیلاتی در اختیار زنان سرپرست خانوار قرار دهد؛ تسهیلات مالی و خدماتی مثل مشاوره. زندگی به خودی خود سخت است و برای یک زن سرپرست خانوار، سخت‌تر؛ با این وجود، آنچه همه می‌دانیم، این است که «ما چاره‌ای جز دویدن برای زندگی نداریم.»

پریسا عابدی

انتهای پیام
captcha